- صفحه اصلی
- لیست کتابهای حدیث
- فهرست اهل بيت در قرآن و حديث ج2
- فصل پنجم : ستمهاى رفته بر اهل بيت عليهم...
فصل پنجم : ستمهاى رفته بر اهل بيت عليهم السلام
الإمام الحسن عليه السلام ـ في خُطبَةٍ بَعدَ قَتلِ أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام ـ :لَقَد حَدَّثَني جَدّي رَسولُ اللّه ِ صلي الله عليه و آله أنَّ الأَمرَ يَملِكُهُ اثنا عَشَرَ إمامًا مِن أهلِ بَيتِهِ وصَفوَتِهِ ، ما منِّا إلاّ مَقتولٌ أو مَسموم .
امام حسن عليه السلام ـ در خطبه اى كه پس از شهادت اميرالمؤمنين عليه السلامايرادفرمود ـ : جدّم رسول خدا صلي الله عليه و آله به من فرمود كه امر امامت را دوازده امام از اهل بيت و برگزيدگان او به عهده مى گيرند و هيچ يك از ما نيست، مگر اين كه يا به قتل مى رسد و يا با زهر كشته مى شود.
نمایش منبع
الإمام عليّ عليه السلام : . . . حَتّى إذا قَبَضَ اللّه ُ رَسولَهُ صلي الله عليه و آله رَجَعَ قَومٌ عَلَى الأَعقابِ ، وغالَتهُمُ السُّبُلُ ، وَاتَّكَلوا عَلَى الوَلائِجِ ، ووَصَلوا غَيرَ الرَّحِمِ ، وهَجَرُوا السَّبَبَ الَّذي اُمِروا بِمَوَدَّتِهِ ، ونَقَلُوا البِناءَ عَن رَصِّ أساسِهِ ، فَبَنَوهُ في غَيرِ مَوضِعِهِ . مَعادِنُ كُلِّ خَطيئَةٍ ، وأبوابُ كُلِّ ضارِبٍ في غَمرَةٍ .
امام على عليه السلام: تا اين كه چون خداوند جان رسول خود را گرفت قومى به عقب برگشتند و در راههاى گوناگون هلاكتبار قدم نهادند و بر انديشه هاى نادرست خويش تكيه كردند و با غير خويشاوند [پيامبر ]پيوند برقرار كردند و از وسيله اى كه به دوستى آن مأمور شده بودند (يعنى اهل بيت) دور گشتند و بنا [ى دين و امامت] را از روى بنياد استوارش حركت دادند و آن را در غير جايش بنا كردند. اينان معدن هر خطايى بودند و دروازه هايى گشوده به روى هركسى كه خواهان گام نهادن در باطل و گمراهى بود.
نمایش منبع
المِنهالُ بنُ عَمرٍو : إنَّ مُعاوِيَةَ سَأَلَ الحَسَنَ عليه السلام أن يَصعَدَ المِنبَرَ يَنتَسِبُ ، فَصَعِدَ فَحَمِدَ اللّه َ وأثنى عَلَيهِ . . . ثُمَّ قالَ : أصبَحَت قُرَيشٌ تَفتَخِرُ عَلَى العَرَبِ بِأَنَّ مُحَمَّدًا مِنها، وأصبَحَتِ العَرَبُ تَفتَخِرُ عَلَى العَجَمِ بِأَنَّ مُحَمَّدًا مِنها، وأصبَحَتِ العَجَمُ تَعرِفُ حَقَّ العَرَبِ بِأَنَّ مُحَمَّدًا مِنها ، يَطلُبونَ حَقَّنا ولا يَرُدّونَ إلَينا حَقَّنا .
منهال بن عمرو: معاويه از حسن عليه السلام خواست كه منبر رود و نسب خود را بيان كند. حسن عليه السلام بر منبر رفت و حمد و ثناى الهى به جا آورد... سپس فرمود: قريش بر عربها فخر مى فروشد كه محمّد از آنهاست و عربها بر عجمها فخر مى فروشند كه محمّد از آنهاست و عجمها اين حقّ را براى عربها معترفند كه محمّد از آنان است. حقّ ما را [از غاصبان حقّ ما ]مى طلبند و حقّمان را به
ما بر نمى گردانند.
نمایش منبع
حَبيبُ بن يَسارٍ : لمَّا اُصيبَ الحُسَينُ بنُ عَلِيٍّ عليهماالسلام قامَ زَيدُ بنُ أرقَمَ إلى بابِ المَسجِدِ فَقالَ : أفَعَلتُموها ؟! أشهَدُ أنّي سَمِعتُ رَسولَ اللّه ِ صلي الله عليه و آله يَقولُ : اللّهُمَّ أستَودِعُكَهُما وصالِحَ المُؤمِنينَ ، فَقيلَ لِعُبَيدِ اللّه ِ بنِ زِيادٍ : إنَّ زَيدَ بنَ أرقَمَ قالَ كَذا وكَذا ، فَقالَ : ذلِكَ شَيخٌ قَد ذَهَبَ عَقلُهُ .
حبيب بن يسار: چون حسين بن على عليهماالسلام كشته شد، زيدبن ارقم به كنار در مسجد رفت وگفت: شمايان اين كار را كرديد؟! گواهى مى دهم كه شنيدم رسول خدا صلي الله عليه و آله مى فرمايد: بار خدايا! من اين دو (حسن و حسين) و مؤمنان شايسته را به تو مى سپارم. به عبيداللّه بن زياد خبر دادند كه: زيد بن ارقم چنين و چنان گفته است. ابن زياد گفت: او پيرمردى است كه عقلش را از دست داده است.
نمایش منبع
اليَعقوبِيُّ ـ في ذِكرِ وَفاةِ فاطِمَةَ عليهاالسلام ـ : دَخَلَ إلَيها في مَرَضِها نِساءُ رَسولِ اللّه ِ صلي الله عليه و آله وغَيرُهُنَّ مِن نِساءِ قُرَيشٍ ، فَقُلنَ : كَيف أنتِ ؟ قالتَ : أجِدُني وَاللّه ِ كارِهَةً لِدُنياكُم ، مَسرورَةً لِفِراقِكُم ، ألقَى اللّه َ ورَسولَهُ بِحَسَراتٍ مِنكُنَّ ، فَما حُفِظَ لِيَ الحَقُّ، ولارُعِيَت مِنِّي الذِّمَّةُ، ولا قُبِلَتِ الوَصِيَّةُ، ولاعُرِفَتِ الحُرمَةُ .
يعقوبى ـ در بيان رحلت فاطمه عليهاالسلام ـ : هنگامى كه فاطمه در بستر بيمارى افتاده بود، همسران رسول خدا و ديگر زنان قريش به عيادت او رفتند و گفتند: چگونه اى؟ فرمود: به خدا قسم، از دنياى شما بيزارم و از جدايى شما شادمان، خدا و رسول او را با درد دلهايى كه از شما دارم ملاقات مى كنم؛ زيرا نه حقّ من حفظ شد و نه عهدم رعايت شد و نه وصيت به گوش گرفته شد و نه حرمتم پاس داشته شد.
نمایش منبع
الإمام الحسين عليه السلام : لَمّا قُبِضَت فاطِمَةُ عليهاالسلامدَفَنَها أميرُ المُؤمِنينَ سِرًّا وعَفا عَلى مَوضِعِ قَبرِها ، ثُمَّ قامَ فَحَوَّلَ وَجهَهُ إلى قَبرِ رَسولِ اللّه ِ صلي الله عليه و آله فَقالَ : السَّلامُ عَلَيكَ يا رَسولَ اللّه ِ عَنّي ، وَالسَّلامُ عَلَيكَ عَنِ ابنَتِكَ وزائِرَتِكَ وَالبائِتَةِ فِي الثَّرى بِبُقعَتِكَ وَالمُختارِ اللّه ِ لها سُرعَةَ اللَّحاقِ بِكَ ، قَلَّ يا رَسولَ اللّه ِ عَن صَفِيَّتِكَ صَبري ، وعَفا عَن سَيِّدَةِ نِساءِ العالَمينَ تَجَلُّدي ، إلاّ أنَّ لي فِي التَّأَسّي بِسُنَّتِكَ في فُرقَتِكَ مَوضِعَ تَعَزٍّ ، فَلَقَد وَسَّدتُكَ في مَلحودَةِ قَبرِكَ ، وفاضَت نَفسُكَ بَينَ نَحري وصَدري . بَلى ، وفي كِتابِ اللّه ِ (لي) أنعَمُ القَبولِ ، إنّا للّه ِِ وإنّا إلَيهِ راجِعونَ ، قَدِ استُرجِعَتِ الوَديعَةُ واُخِذَتِ الرَّهينَةُ ، واُخلِسَتِ الزَّهراءُ ، فَما أقبَحَ الخَضراءَ وَالغَبراءَ يا رَسولَ اللّه ِ ! أمّا حُزني فَسَرمَدٌ ، وأمّا لَيلي فَمُسَهَّدٌ ، وهُمٌّ لا يَبرَحُ مِن قَلبي أو يَختارَ اللّه ُ لي دارَكَ الَّتي أنتَ فيها مُقيمٌ ، كَمَدٌ مُقَيِّحٌ ، وهَمٌّ مُهَيِّجٌ ، سَرعانَ ما فُرِّقَ بَينَنا وإلَى اللّه ِ أشكو ، وسَتُنَبِّئُكَ ابنَتُكَ بِتَظافُرِ اُمَّتِكَ عَلى هَضمِها ، فَأَحفِهَا السُّؤالَ
وَاستَخبِرهَا الحالَ ، فَكَم مِن غَليلٍ مُعتَلِجٍ بِصَدرِها لَم تَجِد إلى بَثَّهِ سَبيلاً ، وسَتَقولُ ويَحكُمُ اللّه ُ وهُوَ خَيرُ الحاكِمينَ .
سَلامَ مُوَدِّعٍ لا قالٍ ولا سَئِمٍ ، فَإِن أنصَرِف فَلا عَن مَلالَةٍ ، وإن أقُم فَلا عَن سوءِ ظَنٍّ بِما وَعَدَ اللّه ُ الصّابِرينَ .
وَاستَخبِرهَا الحالَ ، فَكَم مِن غَليلٍ مُعتَلِجٍ بِصَدرِها لَم تَجِد إلى بَثَّهِ سَبيلاً ، وسَتَقولُ ويَحكُمُ اللّه ُ وهُوَ خَيرُ الحاكِمينَ .
سَلامَ مُوَدِّعٍ لا قالٍ ولا سَئِمٍ ، فَإِن أنصَرِف فَلا عَن مَلالَةٍ ، وإن أقُم فَلا عَن سوءِ ظَنٍّ بِما وَعَدَ اللّه ُ الصّابِرينَ .
امام حسين عليه السلام: چون فاطمه عليهاالسلام از دنيا رفت، اميرالمؤمنين عليه السلام او را مخفيانه به خاك سپرد و محل قبرش را ناپديد ساخت و سپس برخاست و رو به سوى قبر رسول خدا صلي الله عليه و آله كرد و گفت: سلام من بر تو اى رسول خدا و سلام بر تو از جانب دخترت، همو كه اينك به ديدار تو آمده و از من جدا گشت و در آرامگاه تو در خاك خفت و خدا خواست كه زودتر به تو ملحق شود. يا رسول اللّه ، از فراق دخت برگزيده ات، صبرم كم شده است و از جدايى سرور زنان عالم، شكيباييم را از كف داده ام. امّا تأسى به سنّت تو و غم و دردى كه از فراقت كشيدم، باعث تسليت من (در مصيبت دخترت فاطمه) است. زيرا من خود تو را در لحد آرامگاهت نهادم و در حالى جان دادى كه سرت به سينه من چسبيده بود. آرى در كتاب خدا براى من بهترين عامل پذيرش [و تحمل اين مصيبتها] وجود دارد، ما همه از آن خداييم و همه به سوى او باز مى گرديم؛ هر آينه امانت پس گرفته شد و گروگان دريافت گرديد و زهرا از كفم ربوده شد. يا رسول اللّه ! اينك اين آسمان نيلگون و اين زمين تيره چه زشت در نظرم جلوه مى كند! اندوهم هميشگى است و شبهايم به بيدارى مى گذرد و غم و اندوه هرگز از دلم رخت برنبندد تا آن گاه كه خداوند، خانه اى را كه تو در آن جاى گرفته اى، برايم برگزيند [بميرم و به تو ملحق
شوم]. مرا غصّه اى است بس دلخراش و اندوهى كه آرام و قرار نمى گذارد؛ چه زود ميان ما جدايى افتاد. شكايت خود پيش خدا مى برم.
دخترت از همدست شدن امّتت در ستم بر او، به تو گزارش خواهد داد، همه ماجرا را از او بپرس و اوضاع و احوال را از او جويا شو؛ زيرا چه بسا غمهاى سوزانى در سينه اش داشت كه راهى براى شرح و بيان آنها نمى يافت ولى اكنون [به تو]خواهد گفت وخدا هم داورى مى كند و اوبهترين داوران است.
اينك با تو بدرود مى گويم، بدرود وداع كننده اى كه نه خشمگين است و نه خسته و بيزار؛ زيرا اگر از اين جا بروم از روى ملال و خستگى نيست و اگر بمانم به واسطه بدگمانى به وعده اى كه خداوند به شكيبايان داده است، نباشد.
دخترت از همدست شدن امّتت در ستم بر او، به تو گزارش خواهد داد، همه ماجرا را از او بپرس و اوضاع و احوال را از او جويا شو؛ زيرا چه بسا غمهاى سوزانى در سينه اش داشت كه راهى براى شرح و بيان آنها نمى يافت ولى اكنون [به تو]خواهد گفت وخدا هم داورى مى كند و اوبهترين داوران است.
اينك با تو بدرود مى گويم، بدرود وداع كننده اى كه نه خشمگين است و نه خسته و بيزار؛ زيرا اگر از اين جا بروم از روى ملال و خستگى نيست و اگر بمانم به واسطه بدگمانى به وعده اى كه خداوند به شكيبايان داده است، نباشد.
نمایش منبع
عَبدُ الرَّحمنِ بنُ أبي نُعمٍ : إنَّ رَجُلاً مِن أهلِ العِراقِ سَأَلَ ابنَ عُمَرَ عَن دَمِ البَعوضِ يُصيبُ الثَّوبَ، فَقالَ ابنُ عُمَرَ : اُنظُروا إلى هذا يَسأَلُ عَن دَمِ البَعوضِ وقَد قَتَلُوا ابنَ رَسولِ اللّه ِ صلي الله عليه و آله ، وسَمِعتُ رَسولَ اللّه ِ صلي الله عليه و آله يَقولُ : إنَّ الحَسَنَ وَالحُسَينَ هُما رَيحانَتايَ مِنَ الدُّنيا .
عبدالرحمن بن ابى نُعم: مردى عراقى از ابن عمر پرسيد: اگر لباس، به خون پشه آلوده شود، چه حكمى دارد؟ ابن عمر گفت: اين مرد را ببينيد كه از [حكم ]خون پشه مى پرسد، در حالى كه فرزند رسول خدا صلي الله عليه و آله را كشتند، با اين كه من از رسول خدا صلي الله عليه و آله شنيدم كه مى فرمايد: حسن و حسين، دو گل خوشبوى من از دنيا هستند.
نمایش منبع
المِنهالُ بنُ عَمرٍو : دَخَلتُ عَلى عَلِيِّ بنِ الحُسَينِ فَقُلتُ : السَّلامُ عَلَيكُم ، كَيفَ أصبَحتُم رَحِمَكُمُ اللّه ُ ؟ قالَ : أنتَ تَزعُمُ أنَّكَ لَنا شيعَةٌ وأنتَ لا تَعرِفُ صَباحَنا ومَساءَنا !! أصبَحنا في قَومِنا بِمَنزِلَةِ بَني إسرائيلَ في آلِ فِرعَونَ ، يُذَبِّحونَ الأَبناءَ ويَستَحيونَ النِّساءَ ، وأصبَحَ خَيرُ البَرِيَّةِ بَعدَ نَبِيِّها صلي الله عليه و آله يُلعَنُ عَلَى المَنابِرِ ، ويُعطَى الفَضلُ وَالأَموالُ عَلى شَتمِهِ ، وأصبَحَ مَن يُحِبُّنا مَنقوصاً حَقُّهُ عَلى حُبِّهِ إيّانا ، وأصبَحَت قُرَيشٌ تَفَضَّلُ عَلى جَميعِ العَرَبِ بِأَنَّ مُحَمَّدًا صلي الله عليه و آله مِنهُم ، يَطلُبونَ بِحَقِّنا ولا يَعرِفونَ لَنا حَقًّا ، اُدخُل فَهذا صَباحُنا ومَساؤُنا .
منهال بن عمرو: خدمت على بن الحسين رسيدم و گفتم: سلام بر شما، رحمت خدا بر شما باد، حالتان چگونه است؟ فرمود: تو مى گويى شيعه ما هستى و با اين حال نمى دانى كه روز و شب ما چگونه مى گذرد!! ما در ميان قوم خود، چونان بنى اسرائيل در ميان آل فرعون هستيم، پسرانمان را مى كشند و زنانمان را زنده نگه مى دارند و بهترين افراد امّت پس از پيامبرش، بر روى منبرها لعن مى شود و مال و منال مى دهند تا او را دشنام گويند و دوستداران ما به واسطه علاقه شان به ما، حقّ و حقوقشان ضايع مى گردد؛ قريش به اين دستاويز كه محمّد از آنهاست، خود را بر همه عربها برترى مى دهند، حقّ ما را مى ستانند و كمترين حقى براى ما قائل نيستند. وارد شو، روز و شب ما در اين حال مى گذرد.
نمایش منبع
الإمام الباقر عليه السلام : مَن لَم يَعرِف سوءَ ما اُوتِيَ إلَينا مِن ظُلمِنا وذَهابِ حَقِّنا وما نُكِبنا بِهِ فَهُوَ شَريكُ مَن أتى إلَينا فيما وَلِيَنا بِهِ .
امام باقر عليه السلام: هركس به بد و ناروا بودن ستمها و حقّ كشيها و رنجهايى كه به ما رسيده معترف نباشد، با كسى كه اين كارها را در حقّ ما كرده شريك است.
نمایش منبع
المِنهالُ بنُ عَمرٍو : كُنتُ جالِسًا مَعَ مُحَمَّدِ بنِ عَلِيٍّ الباقِرِ عليهماالسلام إذ جاءَهُ رَجُلٌ فَسَلَّمَ عَلَيهِ ، فَرَدَّ عَلَيهِ السَّلامَ ، قالَ الرَّجُلُ : كَيفَ أنتُم ؟ فَقالَ لَهُ مُحَمَّدٌ عليه السلام :
أوَما آنَ لَكُم أن تَعلَموا كَيفَ نَحنُ ؟! إنَّما مَثَلُنا في هذِهِ الاُمَّةِ مَثَلُ بَني إسرائيلَ ، كانَ يُذَبَّحُ أبناؤُهُم وتُستَحيى نِساؤهُم ، ألا وإنَّ هؤُلاءِ يُذَبِّحونَ أبناءَنا ويَستَحيونَ نِساءَنا ، زَعَمَتِ العَرَبُ أنّ لَهُم فَضلاً عَلَى العَجَمِ ، فَقالَ العَجَمُ : وبِماذا ؟ قالوا : كانَ مُحَمَّدٌ عَرَبِيًّا ، قالوا لَهُم : صَدَقتُم ، وزَعَمَت قُرَيشٌ أنَّ لَها فَضلاً عَلى غَيرِها مِنَ العَرَبِ ، فَقالَت لَهُمُ العَرَبُ مِن غَيرِهِم : وبِما ذاكَ ؟ قالوا : كانَ مُحَمَّد صلي الله عليه و آله قُرَشِيًّا ، قالوا لَهُم: صَدَقتُم .
فَإِن كانَ القَومَ صَدَقوا فَلَنا فَضلٌ عَلَى النّاسِ ؛ لِأَنّا ذُرِّيَّةُ مُحَمَّدٍ صلي الله عليه و آله وأهلُ بَيتِهِ خاصَّةً وعِترَتُهُ ، لا يَشرَكُهُ في ذلِكَ غَيرُنا . فَقالَ لَهُ الرَّجُلُ : وَاللّه ِ إنّي لاَُحِبُّكُم أهلَ البَيتِ . قالَ : فَاتَّخِذ لِلبَلاءِ جِلبابًا ، فَوَاللّه ِ إنَّهُ لَأَسرَعُ إلَينا وإلى شيعَتِنا مِنَ السَّيلِ فِي الوادي ، وبِنا يَبدَأُ البَلاءُ ثُمَّ بِكُم ، وبِنا يَبدَأُ الرَّخاءُ ثُمَّ بِكُم .
فَإِن كانَ القَومَ صَدَقوا فَلَنا فَضلٌ عَلَى النّاسِ ؛ لِأَنّا ذُرِّيَّةُ مُحَمَّدٍ صلي الله عليه و آله وأهلُ بَيتِهِ خاصَّةً وعِترَتُهُ ، لا يَشرَكُهُ في ذلِكَ غَيرُنا . فَقالَ لَهُ الرَّجُلُ : وَاللّه ِ إنّي لاَُحِبُّكُم أهلَ البَيتِ . قالَ : فَاتَّخِذ لِلبَلاءِ جِلبابًا ، فَوَاللّه ِ إنَّهُ لَأَسرَعُ إلَينا وإلى شيعَتِنا مِنَ السَّيلِ فِي الوادي ، وبِنا يَبدَأُ البَلاءُ ثُمَّ بِكُم ، وبِنا يَبدَأُ الرَّخاءُ ثُمَّ بِكُم .
منهال بن عمرو: با محمّد بن على الباقر عليهماالسلام نشسته بودم كه مردى وارد شد و به
آن حضرت سلام كرد. حضرت جواب سلامش را داد. آن مرد گفت: حالتان
چگونه است؟ محمّد عليه السلام به او فرمود: آيا زمان آن نرسيده است كه بدانيد ما چه حالى داريم؟! حكايت ما در ميان اين امّت همچون حكايت بنى اسرائيل است، كه پسرانشان را سر مى بريدند و زنانشان را زنده نگه مى داشتند. بدانيد كه اينان نيز پسران ما را مى كشند و زنانمان را زنده مى گذارند. عربها مى گويند كه بر عجمها برترى دارند و عجمها مى پرسند: به چه علت؟ و آنها مى گويند: چون محمّد عرب بود. عجمها پاسخ مى دهند: درست مى گوييد. قريش مى گويند كه بر ديگر عربها برترند. و آن ديگر عربها مى گويند: به چه دليل؟ قريش جواب مى دهند: چون محمّد صلي الله عليه و آله از قريش بود. عربها مى گويند: درست مى گوييد.
اگر اين قوم راست مى گويند، پس ما بر همه مردم برترى داريم؛ چرا كه ما ذريّه محمّد صلي الله عليه و آله و اهل بيت خاص او و عترتش هستيم و جز ما، كسى اين ويژگى را ندارد. آن مرد به حضرت عرض كرد: به خدا سوگند كه من شما اهل بيت را دوست دارم. حضرت فرمود: پس تن پوشى براى بلا آماده كن؛ زيرا به خدا قسم كه رنج و بلا به سوى ما و شيعيانمان شتابنده تر حركت مى كند تا سرعت حركت سيل در درّه. بلا نخست به ما مى رسد و سپس به شما و آسايش نيز نخست به ما مى رسد و آن گاه به شما.
اگر اين قوم راست مى گويند، پس ما بر همه مردم برترى داريم؛ چرا كه ما ذريّه محمّد صلي الله عليه و آله و اهل بيت خاص او و عترتش هستيم و جز ما، كسى اين ويژگى را ندارد. آن مرد به حضرت عرض كرد: به خدا سوگند كه من شما اهل بيت را دوست دارم. حضرت فرمود: پس تن پوشى براى بلا آماده كن؛ زيرا به خدا قسم كه رنج و بلا به سوى ما و شيعيانمان شتابنده تر حركت مى كند تا سرعت حركت سيل در درّه. بلا نخست به ما مى رسد و سپس به شما و آسايش نيز نخست به ما مى رسد و آن گاه به شما.
نمایش منبع
اِبنُ أبِي الحَديدِ : رُوِيَ أنَّ أبا جَعفَرٍ مُحَمَّدَ بنَ عَلِيٍّ الباقِرِ عليه السلامقالَ لِبَعضِ أصحابِهِ : يا فُلانُ ، ما لَقينا مِن ظُلمِ قُرَيشٍ إيّانا وتَظاهُرِهِم عَلَينا ! وما لَقِيَ شيعَتُنا ومُحِبّونا مِنَ النّاسِ ! إنَّ رَسولَ اللّه ِ صلي الله عليه و آله قُبِضَ وقَد أخبَرَ أنّا أولَى النّاسِ بِالنّاسِ ، فَتَمالَأَت عَلَينا قُرَيشٌ حَتّى أخرَجَتِ الأَمرَ عَن مَعدِنِهِ ، وَاحتَجَّت عَلَى الأَنصارِ بِحَقِّنا وحُجَّتِنا . ثُمَّ تَداوَلَتها قُرَيشٌ ، واحِدٌ بَعدَ واحِدٍ ، حَتّى رَجَعَت إلَينا ، فَنَكَثَت بَيعَتَنا ، ونَصَبَتِ الحَربَ لَنا ، ولَم يَزَل صاحِبُ الأَمرِ في صَعودٍ كَؤودٍ حَتّى قُتِلَ .
فَبويِعَ الحَسَنُ ابنُهُ وعوهِدَ ، ثُمَّ غُدِرَ بِهِ ، واُسلِمَ ، ووَثَبَ عَلَيهِ أهلُ العِراقِ حَتّى طُعِنَ بِخَنجَرٍ في جَنبِهِ ، ونُهِبَت عَسكَرُهُ ، وعولِجَت
خَلاليلُ اُمَّهاتِ أولادِهِ ، فَوادَعَ مُعاوِيَةَ وحَقَنَ دَمَهَ ودِماءَ أهلِ بَيتِهِ ، وهُم قَليلٌ حَقَّ قَليلٍ .
ثُمَّ بايَعَ الحُسَينَ عليه السلام مِن أهلِ العِراقِ عِشرونَ ألفًا ، ثُمَّ غَدَروا بِهِ ، وخَرَجوا عَلَيهِ ، وبَيعَتُهُ في أعناقِهِم ، وقَتَلوهُ .
ثُمَّ لَم نَزَل ـ أهلَ البَيتِ ـ نُستَذَلُّ ونُستَضامُ ، ونُقصى ونُمتَهَنُ ، ونُحرَمُ ونُقتَلُ ، ونَخافُ ولا نَأمَنُ عَلى دِمائِنا ودِماءِ أولِيائِنا . ووَجَدَ الكاذِبونَ الجاحِدونَ لِكَذِبِهِم وجُحودِهِم مَوضِعًا يَتَقَرَّبونَ بِهِ إلى أولِيائِهِم وقُضاةِ السّوءِ وعُمّالِ السّوءِ في كُلِّ بَلدَةٍ ، فَحَدَّثوهُم بِالأَحاديثِ المَوضوعَةِ المَكذوبَةِ ، ورَوَوا عَنّا ما لَم نَقُلهُ وما لَم نَفعَلهُ ؛ لِيُبَغِّضونا إلَى النّاسِ .
وكانَ عِظَمُ ذلِكَ وكِبَرُهُ زَمَنَ مُعاوِيَةَ بَعدَ مَوتِ الحَسَنِ عليه السلام ، فَقُتِّلَت شيعَتُنا بِكُلِّ بَلدَةٍ ، وقُطِّعَتِ الأَيدي وَالأَرجُلُ عَلَى الظِّنَّةِ ، وكانَ مَن يُذكَرُ بِحُبِّنا وَالاِنقِطاعِ إلَينا سُجِنَ أو نُهِبَ مالُهُ ، أو هُدِمَت دارُهُ .
ثُمَّ لَم يَزَلِ البَلاءُ يَشتَدُّ ويَزدادُ إلى زَمانِ عُبَيدِ اللّه ِ بنِ زِيادٍ قاتِلِ الحُسَينِ عليه السلام ، ثُمَّ جاءَ الحَجّاجُ فَقَتَلَهُم كُلَّ قَتلَةٍ ، وأخَذَهُم بِكُلِّ ظِنَّةٍ وتُهَمَةٍ ، حَتّى إنَّ الرَّجُلَ لَيقالُ لَهُ : «زِنديقٌ» أو «كافِرٌ» أحَبُّ إلَيهِ مِن أن يُقالَ : «شيعَةُ عَلِيٍّ» !
فَبويِعَ الحَسَنُ ابنُهُ وعوهِدَ ، ثُمَّ غُدِرَ بِهِ ، واُسلِمَ ، ووَثَبَ عَلَيهِ أهلُ العِراقِ حَتّى طُعِنَ بِخَنجَرٍ في جَنبِهِ ، ونُهِبَت عَسكَرُهُ ، وعولِجَت
خَلاليلُ اُمَّهاتِ أولادِهِ ، فَوادَعَ مُعاوِيَةَ وحَقَنَ دَمَهَ ودِماءَ أهلِ بَيتِهِ ، وهُم قَليلٌ حَقَّ قَليلٍ .
ثُمَّ بايَعَ الحُسَينَ عليه السلام مِن أهلِ العِراقِ عِشرونَ ألفًا ، ثُمَّ غَدَروا بِهِ ، وخَرَجوا عَلَيهِ ، وبَيعَتُهُ في أعناقِهِم ، وقَتَلوهُ .
ثُمَّ لَم نَزَل ـ أهلَ البَيتِ ـ نُستَذَلُّ ونُستَضامُ ، ونُقصى ونُمتَهَنُ ، ونُحرَمُ ونُقتَلُ ، ونَخافُ ولا نَأمَنُ عَلى دِمائِنا ودِماءِ أولِيائِنا . ووَجَدَ الكاذِبونَ الجاحِدونَ لِكَذِبِهِم وجُحودِهِم مَوضِعًا يَتَقَرَّبونَ بِهِ إلى أولِيائِهِم وقُضاةِ السّوءِ وعُمّالِ السّوءِ في كُلِّ بَلدَةٍ ، فَحَدَّثوهُم بِالأَحاديثِ المَوضوعَةِ المَكذوبَةِ ، ورَوَوا عَنّا ما لَم نَقُلهُ وما لَم نَفعَلهُ ؛ لِيُبَغِّضونا إلَى النّاسِ .
وكانَ عِظَمُ ذلِكَ وكِبَرُهُ زَمَنَ مُعاوِيَةَ بَعدَ مَوتِ الحَسَنِ عليه السلام ، فَقُتِّلَت شيعَتُنا بِكُلِّ بَلدَةٍ ، وقُطِّعَتِ الأَيدي وَالأَرجُلُ عَلَى الظِّنَّةِ ، وكانَ مَن يُذكَرُ بِحُبِّنا وَالاِنقِطاعِ إلَينا سُجِنَ أو نُهِبَ مالُهُ ، أو هُدِمَت دارُهُ .
ثُمَّ لَم يَزَلِ البَلاءُ يَشتَدُّ ويَزدادُ إلى زَمانِ عُبَيدِ اللّه ِ بنِ زِيادٍ قاتِلِ الحُسَينِ عليه السلام ، ثُمَّ جاءَ الحَجّاجُ فَقَتَلَهُم كُلَّ قَتلَةٍ ، وأخَذَهُم بِكُلِّ ظِنَّةٍ وتُهَمَةٍ ، حَتّى إنَّ الرَّجُلَ لَيقالُ لَهُ : «زِنديقٌ» أو «كافِرٌ» أحَبُّ إلَيهِ مِن أن يُقالَ : «شيعَةُ عَلِيٍّ» !
ابن ابى الحديد: روايت شده است كه ابوجعفر محمّدبن على الباقر عليه السلام به يكى از يارانش فرمود: فلانى! چه ستمها و دشمنيها ما از قريش ديديم و چه ستمها كه شيعيان و دوستداران ما از مردم ديدند! رسول خدا صلي الله عليه و آله پيش از آن كه از دنيا برود فرموده بود كه ما از خود مردم به آنان سزاوارتريم. اما قريش عليه ما همداستان شدند و كار [امامت و خلافت] را از جايگاهش خارج ساختند و آن چه را كه حقّ و حجّت ما بود در اختيار خويش گرفتند و با آن در برابر انصار، حجّت آوردند. سپس قريش آن [پيشوايى و خلافت ]را در ميان خود دست به دست كردند تا اين كه سرانجام اين حقّ به خود ما برگشت، اما بيعت ما را شكستند ودر برابرمان پرچم جنگ برافراشتند واميرالمؤمنين عليه السلامپيوسته با رنج و مشقّت دست به گريبان بود تا آن كه به قتل رسيد.
پس از او، با فرزندش حسن، بيعت و پيمان بسته شد، اما به وى خيانت شد و [در برابر دشمن] تنهايش گذاشتند و عراقيان بر وى شوريدند تا جايى كه به پهلويش خنجر زدند و اردوگاهش غارت شد و خلخال از پاهاى مادران فرزندانش در آوردند. از اين رو (ناچار) با معاويه صلح كرد و خون خود و خون خانواده اش را كه در اقليت تمام به سر مى بردند، حفظ كرد.
سپس، دوازده هزار نفر از مردم عراق با حسين عليه السلام بيعت كردند، اما پيمان او را نيز پيمان شكستند و در برابرش برخاستند و در حالى كه بيعت او را به گردن داشتند، او را به قتل رساندند.
زان پس، ما ـ اهل بيت ـ همچنان مورد قهر و ستم واقع مى شويم، از حقّ خود، دورمان مى كنند ومورد خوارى قرار مى گيريم، محروم مى شويم وبه قتل مى رسيم، در رعب ووحشت به سر مى بريم وجان ما و جان شيعيانمان در امان نيست. اما دروغ گويان و منكران [حقّ ما] به سبب دروغ گويى و انكارشان، موقعيتى يافته اند كه به واسطه آن، مقرّب درگاه حكم رانان خود و قاضيان جور و كارگزاران نابكار در هر شهرى هستند؛ چرا كه آنان [دروغ گويان و منكران ]براى اينان روايت هاى جعلى و دروغ مى گويند و از قول ما سخنان و كردارى نقل مى كنند كه ما آنها را نگفته ايم و انجام نداده ايم و هدفشان (از نقل اين روايت ها و سخنان و كردار) اين است كه ما را منفور مردم گردانند.
بيشترين وبدترين اين اعمال در زمان معاويه، پس از درگذشت حسن عليه السلام، اتفاق افتاد؛ زيرا در آن زمان شيعيان ما در هر شهر و نقطه اى به قتل رسيدند وهركس به صِرف اين كه مظنون[به شيعه بودن] واقع مى شد، دست وپاهايش قطع مى گرديد و اگر معلوم مى شد كسى دوستدار و علاقه مند به ماست يا زندانى مى شد يا اموالش به غارت مى رفت و يا خانه اش ويران مى گشت.
در زمان عبيداللّه بن زياد، قاتل حسين عليه السلام، رنج و مصيبت هر لحظه شديدتر و بيشتر مى شد. سپس حجّاج آمد و همه آنها [دوستداران و شيعيان على و اهل بيت] را از دم تيغ گذراند و با كمترين سوءظن و تهمتى، ايشان را دستگير و مجازات مى كرد، تا جايى كه اگر به كسى مى گفتند: «زنديق يا كافر» اين را خوشتر از آن داشت كه به او گفته شود: شيعه على!
پس از او، با فرزندش حسن، بيعت و پيمان بسته شد، اما به وى خيانت شد و [در برابر دشمن] تنهايش گذاشتند و عراقيان بر وى شوريدند تا جايى كه به پهلويش خنجر زدند و اردوگاهش غارت شد و خلخال از پاهاى مادران فرزندانش در آوردند. از اين رو (ناچار) با معاويه صلح كرد و خون خود و خون خانواده اش را كه در اقليت تمام به سر مى بردند، حفظ كرد.
سپس، دوازده هزار نفر از مردم عراق با حسين عليه السلام بيعت كردند، اما پيمان او را نيز پيمان شكستند و در برابرش برخاستند و در حالى كه بيعت او را به گردن داشتند، او را به قتل رساندند.
زان پس، ما ـ اهل بيت ـ همچنان مورد قهر و ستم واقع مى شويم، از حقّ خود، دورمان مى كنند ومورد خوارى قرار مى گيريم، محروم مى شويم وبه قتل مى رسيم، در رعب ووحشت به سر مى بريم وجان ما و جان شيعيانمان در امان نيست. اما دروغ گويان و منكران [حقّ ما] به سبب دروغ گويى و انكارشان، موقعيتى يافته اند كه به واسطه آن، مقرّب درگاه حكم رانان خود و قاضيان جور و كارگزاران نابكار در هر شهرى هستند؛ چرا كه آنان [دروغ گويان و منكران ]براى اينان روايت هاى جعلى و دروغ مى گويند و از قول ما سخنان و كردارى نقل مى كنند كه ما آنها را نگفته ايم و انجام نداده ايم و هدفشان (از نقل اين روايت ها و سخنان و كردار) اين است كه ما را منفور مردم گردانند.
بيشترين وبدترين اين اعمال در زمان معاويه، پس از درگذشت حسن عليه السلام، اتفاق افتاد؛ زيرا در آن زمان شيعيان ما در هر شهر و نقطه اى به قتل رسيدند وهركس به صِرف اين كه مظنون[به شيعه بودن] واقع مى شد، دست وپاهايش قطع مى گرديد و اگر معلوم مى شد كسى دوستدار و علاقه مند به ماست يا زندانى مى شد يا اموالش به غارت مى رفت و يا خانه اش ويران مى گشت.
در زمان عبيداللّه بن زياد، قاتل حسين عليه السلام، رنج و مصيبت هر لحظه شديدتر و بيشتر مى شد. سپس حجّاج آمد و همه آنها [دوستداران و شيعيان على و اهل بيت] را از دم تيغ گذراند و با كمترين سوءظن و تهمتى، ايشان را دستگير و مجازات مى كرد، تا جايى كه اگر به كسى مى گفتند: «زنديق يا كافر» اين را خوشتر از آن داشت كه به او گفته شود: شيعه على!
نمایش منبع
حَمزَةُ بنُ حُمرانَ : دَخَلتُ إلَى الصّادِقِ جَعفَرِ بنِ مُحَمَّدٍ عليهماالسلامفَقالَ لي : يا حَمزَةُ ، مِن أينَ أقبَلتَ ؟ قُلتُ لَهُ : مِنَ الكوفَةِ . قالَ : فَبَكى عليه السلام حَتّى بَلَّت دُموعُهُ لِحيَتَهُ، فَقُلتُ لَهُ : يَابنَ رَسولِ اللّه ِ ، ما لَكَ أكثَرتَ البُكاءَ ؟! فَقالَ : ذَكَرتُ عَمّي زَيدًا وما صُنِعَ بِهِ فَبَكَيتُ ، فَقُلتُ لَهُ : ومَا الَّذي ذَكَرتَ مِنهُ ؟ فَقالَ :
ذَكَرتُ مَقتَلَهُ وقَد أصابَ جَبينَهُ سَهمٌ ، فَجاءَهُ ابنُهُ يَحيى فَانكَبَّ عَلَيهِ وقالَ لَهُ : أبشِر يا أبَتاه فَإِنَّكَ تَرِدُ عَلى رَسولِ اللّه ِ وعَلِيٍّ وفاطِمَةَ وَالحَسَنِ وَالحُسَينِ صَلَواتُ اللّه ِ عَلَيهِم . قالَ : أجَل يا بُنَيَّ ، ثُمَّ دَعا بِحَدّادٍ فَنَزَعَ السَّهمَ مِن جَبينِهِ فَكانَت نَفسُهُ مَعَهُ ، فَجيءَ بِهِ إلى ساقِيَةٍ تَجري عِندَ بُستانٍ زائِدَةٍ ، فَحُفِرَ لَهُ فيها ودُفِنَ واُجرِيَ عَلَيهِ الماءُ . وكانَ مَعَهُم غُلامٌ سِندِيٌّ لِبَعضِهِم ، فَذَهَبَ إلى يوسُفَ بنِ عُمَرَ مِنَ الغَدِ فَأَخبَرَهُ بِدَفنِهِم إيّاهُ ، فَأَخرَجَهُ يوسُفُ بنُ عُمَرَ فَصَلَبَهُ فِي الكُناسَةِ أربَعَ سِنينَ ، ثُمَّ أمَرَ بِهِ فَاُحرِقَ بِالنّارِ وذُرِّيَ فِي الرِّياحِ ، فَلَعَنَ اللّه ُ قاتِلَهُ وخاذِلَهُ ، وإلَى اللّه ِ جَلَّ اسمُهُ أشكو ما نَزَلَ بِنا أهلَ بَيتِ نَبِيِّهِ بَعدَ مَوتِهِ ، وبِهِ نَستَعينُ عَلى عَدُوِّنا وهُوَ خَيرُ مُستَعانٍ .
ذَكَرتُ مَقتَلَهُ وقَد أصابَ جَبينَهُ سَهمٌ ، فَجاءَهُ ابنُهُ يَحيى فَانكَبَّ عَلَيهِ وقالَ لَهُ : أبشِر يا أبَتاه فَإِنَّكَ تَرِدُ عَلى رَسولِ اللّه ِ وعَلِيٍّ وفاطِمَةَ وَالحَسَنِ وَالحُسَينِ صَلَواتُ اللّه ِ عَلَيهِم . قالَ : أجَل يا بُنَيَّ ، ثُمَّ دَعا بِحَدّادٍ فَنَزَعَ السَّهمَ مِن جَبينِهِ فَكانَت نَفسُهُ مَعَهُ ، فَجيءَ بِهِ إلى ساقِيَةٍ تَجري عِندَ بُستانٍ زائِدَةٍ ، فَحُفِرَ لَهُ فيها ودُفِنَ واُجرِيَ عَلَيهِ الماءُ . وكانَ مَعَهُم غُلامٌ سِندِيٌّ لِبَعضِهِم ، فَذَهَبَ إلى يوسُفَ بنِ عُمَرَ مِنَ الغَدِ فَأَخبَرَهُ بِدَفنِهِم إيّاهُ ، فَأَخرَجَهُ يوسُفُ بنُ عُمَرَ فَصَلَبَهُ فِي الكُناسَةِ أربَعَ سِنينَ ، ثُمَّ أمَرَ بِهِ فَاُحرِقَ بِالنّارِ وذُرِّيَ فِي الرِّياحِ ، فَلَعَنَ اللّه ُ قاتِلَهُ وخاذِلَهُ ، وإلَى اللّه ِ جَلَّ اسمُهُ أشكو ما نَزَلَ بِنا أهلَ بَيتِ نَبِيِّهِ بَعدَ مَوتِهِ ، وبِهِ نَستَعينُ عَلى عَدُوِّنا وهُوَ خَيرُ مُستَعانٍ .
حمزة بن حمران: خدمت جعفر بن محمّد الصادق عليهماالسلامرسيدم، به من فرمود: اى حمزه از كجا مى آيى؟ عرض كردم: از كوفه. حضرت آن قدر گريست كه محاسن او از اشكش تر شد. عرض كردم: يابن رسول اللّه ، چه شده است كه
اين قدر گريه مى كنيد؟! فرمود: به ياد عمويم زيد و آن چه با او كردند افتادم و گريه ام گرفت. عرض كردم: به ياد چه چيز از او افتاديد؟ فرمود: به ياد كشته شدنش افتادم كه تيرى به پيشانيش خورد و پسرش يحيى آمد و خودش را بر روى او انداخت و گفت: بشارت بادا تو را اى پدر كه بر رسول خدا و على و فاطمه و حسن و حسين صلوات اللّه عليهم وارد مى شوى. زيد گفت: آرى، فرزندم. يحيى سپس آهنگرى را آورد و آن تير را از پيشانيش بيرون كشيد و زيد جان سپرد. پيكر او را نزد نهر آبى كه از كنار باغى مى گذشت، بردند و در بستر آن نهر برايش گورى كندند و پيكرش را در آن دفن كردند و سپس آب را بر آن بستند. يكى از آنان غلامى سِندى داشت كه او نيز همراهشان بود. فردايش آن غلام نزد يوسف بن عمر رفت و محل دفن زيد را به او خبر داد. يوسف بن عمر جسد زيد را بيرون آورد و در كُناسه [محله اى در كوفه ]به دار آويخت كه مدت چهار سال همچنان بالاى دار بود. سپس دستور داد جسدش را سوختند و خاكسترش را به باد دادند. لعنت خدا بر قاتل او و بر كسانى كه او را تنها و بى ياور گذاشتند و به خداى بلند نام شكايت مى برم از آن چه كه پس از مرگ پيامبرش به ما اهل بيت رسيد و در برابر دشمنمان از او يارى مى خواهم كه او بهترين يار است.
نمایش منبع
مُحَمَّدُ بنُ الحَسَنِ عَن مُحَمَّدِ بنِ إبراهيمَ : اُتِيَ بِبَعضِ بَنِي الحَسَنِ عليه السلام إلى أبي جَعفَرٍ فَنَظَرَ إلى مُحَمَّدِ بنِ إبراهيمَ بنِ حَسَنٍ فَقالَ : أنتَ الدّيباجُ الأَصفَرُ ؟ قالَ : نَعَم . قالَ : أما وَاللّه ِ لَأَقتُلَنَّكَ قِتلَةً ما قَتَلتُها أحَدًا مِن أهلِ بَيتِكَ . ثُمَّ أمَرَ بِاُسطُوانَةٍ مَبنِيَّةٍ فَفُرِقَت ، ثُمَّ اُدخِلَ فيها فَبَنى عَلَيهِ وهُوَ حَيٌّ .
محمّدبن حسن از محمّدبن ابراهيم: يكى از فرزندان حسن عليه السلامرا نزد ابوجعفر [منصور دوانيقى] آوردند. او به محمّد بن ابراهيم بن حسن نگاهى كرد و گفت: ديباج اصفر تويى؟ گفت: آرى. منصور گفت: به خدا قسم، تو را به چنان وضعى بكشم كه تاكنون هيچ يك از افراد خاندانت را چنان نكشته باشم. سپس دستور داد ستونى را شكاف دادند و او را زنده زنده داخل آن كردند و رويش را بستند.
نمایش منبع
مُحَمَّدُ بنُ إسماعيلَ : سَمِعتُ جَدّي موسَى بنَ عَبدِ اللّه ِ يَقولُ : حُبِسنا فِي المُطبِقِ ، فَما كُنّا نَعرِفُ أوقاتَ الصَّلواتِ إلاّ بِأَجزاءٍ يَقرَأُها عَلِيُّ بنُ الحَسَنِ ابنِ الحَسَنِ بنِ الحَسَنِ .
محمّدبن اسماعيل: از جدّم موسى بن عبداللّه شنيدم كه مى گفت: در سياه چالى زندانى شديم به طورى كه وقت هاى نماز را تنها از طريق جزءهايى كه على بن حسن بن حسن بن حسن قرائت مى كرد تشخيص مى داديم.
نمایش منبع
موسَى بنُ عَبدِ اللّه ِ بنِ موسى : تُوُفِّيَ عَلِيُّ بنُ الحَسَنِ وهُوَ ساجِدٌ في حَبسِ أبي جَعفَرٍ ، فَقالَ عَبدُ اللّه ِ : أيقِظُوا ابنَ أخي ، فَإِنّي أراهُ قَد نامَ في سُجودِهِ
قالَ : فَحَرَّكوهُ فَإِذا هُوَ قَد فارَقَ الدُّنيا . فَقالَ : رَضِيَ اللّه ُ عَنكَ ، إنَّ عِلمي فيكَ أنَّكَ تَخافُ هذَا المَصرَعَ .
قالَ : فَحَرَّكوهُ فَإِذا هُوَ قَد فارَقَ الدُّنيا . فَقالَ : رَضِيَ اللّه ُ عَنكَ ، إنَّ عِلمي فيكَ أنَّكَ تَخافُ هذَا المَصرَعَ .
موسى بن عبداللّه بن موسى: على بن حسن در زندان ابوجعفر [منصور ]در حال
سجده از دنيا رفت. عبداللّه گفت: برادرزاده ام را بيدار كنيد؛ چون فكر مى كنم در حال سجده خوابش برده است. اما چون او را تكان دادند ديدند از دنيا رفته است. عبداللّه گفت: خدا از تو خشنود بادا، من مى دانستم تو بيم آن دارى كه در اين جا بميرى.
نمایش منبع
مُحَمَّدُ بنُ المَنصورِ المُرادِيُّ : قالَ يَحيَى بنُ الحُسَينِ بنِ زَيدٍ : قُلتُ لِأَبي : يا أبَه ، إنّي أشتَهي أن أرى عَمّي عيسَى بنَ زَيدٍ ، فَإِنَّهُ يَقبُحُ بِمِثلي أن لا يَلقى مِثلَهُ مِن أشياخِهِ . فَدَافَعَني عَن ذلِكَ مُدَّةً ، وقالَ : إنَّ هذا أمرٌ يَثقُلُ عَلَيهِ ، وأخشى أن يَنتَقِلَ عَن مَنزِلِهِ كَراهِيَةً لِلِقائِكَ إيّاهُ فَتَزعَجُهُ .
فَلَم أزَل بِهِ اُداريهِ وألطُفُ بِهِ حَتّى طابَت نَفسُهُ لي بِذلِكَ ، فَجَهَّزَني إلَى الكوفَةِ وقالَ لي : إذا صِرتَ إلَيها فَاسأَل عَن دورِ بَني حَيٍّ ، فَإِذا دُلِلتَ عَلَيها فَاقصُدها فِي السِّكَّةِ الفُلانِيَّةِ ، وسَتَرى في وَسَطِ السِّكَّةِ دارًا لَها بابٌ صِفَتُهُ كَذا وكَذا ، فَاعرِفهُ وَاجلِس بَعيدًا مِنها في أوَّلِ السِّكَّةِ ، فَإِنَّهُ سَيُقبِلُ عَلَيكَ عِندَ المَغرِبِ كَهلٌ طَويلٌ مَسنونُ الوَجهِ قَد أثَّرَ السُّجودُ في جَبهَتِهِ ، عَلَيهِ جُبَّةُ صوفٍ ، يَستَقِي الماءَ عَلى جَمَلٍ ، وقَدِ انصَرَفَ يَسوقُ الجَمَلَ لا يَضَعُ قَدَمًا ولا يَرفَعُها إلاّ ذَكَرَ اللّه َ عَزَّوجَلَّ ودُموعُهُ تَنحَدِرُ ، فَقُم وسَلِّم عَلَيهِ وعانِقهُ فَإِنَّهُ سَيَذعَرُ مِنكَ كَما يَذعَرُ الوَحشُ ، فَعَرِّفهُ نَفسَكَ وَانتَسِب لَهُ فَإِنَّهُ يَسكُنُ إلَيكَ ويُحَدِّثُكَ طَويلاً ، ويَسأَلُكَ عَنّا جَميعًا ، ويُخبِرُكَ بِشَأنِهِ ولا يَضجَرُ بِجُلوسِكَ مَعَهُ ، ولا تُطِل عَلَيهِ ووَدِّعهُ ، فَإِنَّهُ سَوفَ يَستَعفيكَ مِن العَودَةِ إلَيهِ ، فَافعَل ما يَأمُرُكَ بِهِ مِن ذلِكَ ، فَإِنَّكَ إن عُدتَ إلَيهِ تَوارى عَنكَ وَاستَوحَشَ مِنكَ وَانتَقَلَ عَن مَوضِعِهِ وعَلَيهِ في ذلِكَ مَشَقَّةٌ . فَقُلتُ : أفعَلُ كَما أمَرتَني .
ثُمَّ جَهَّزَني إلَى الكوفَةِ ووَدَّعتُهُ وخَرَجتُ . فَلَمّا وَرَدتُ الكوفَةَ قَصَدتُ
سِكَّةَ بَني حَيٍّ بَعدَ العَصرِ ، فَجَلَستُ خارِجَها بَعدَ أن تَعَرَّفتُ البابَ الَّذي نَعَتَهُ لي ، فَلَمّا غَرَبَتِ الشَّمسُ إذا أنَا بِهِ قَد أقبَلَ يَسوقُ الجَمَلَ ، وهُوَ كَما وَصَفَ لي أبي لا يَرفَعُ قَدَمًا ولا يَضَعُها إلاّ حَرَّكَ شَفَتَيهِ بِذِكرِ اللّه ِ ، ودُموعُهُ تَرَقرَقُ في عَينَيهِ وتَذرِفُ أحيانًا . فَقُمتُ فَعانَقتُهُ ، فَذَعِرَ مِنّي كَما يَذعَرُ الوَحشُ مِنَ الإِنسِ ، فَقُلتُ : يا عَمِّ ، أنَا يَحيَى بنُ الحُسَينِ بنِ زَيدٍ، اِبنُ أخيكَ .
فَضَمَّني إلَيهِ وبَكى حَتّى قُلتُ قَد جاءَت نَفسُهُ ، ثُمَّ أناخَ جَمَلَهُ وجَلَسَ مَعي فَجَعَلَ يَسأَلُني عَن أهلِهِ رَجُلاً رَجُلاً وَامرَأَةً اِمرَأَةً وصَبِيًّا صَبِيًّا ، وأنَا أشرَحُ لَهُ أخبارَهُم وهُوَ يَبكي . ثُمَّ قالَ : يا بُنَيَّ ، أنَا أستَقي عَلى هذَا الجَمَلِ الماءَ ، فَأَصرِفُ ما أكتَسِبُ ـ يَعني مِن اُجرَةِ الجَمَلِ ـ إلى صاحِبِهِ وأتَقَوَّتُ باقِيَهُ ، ورُبَّما عاقَني عائِقٌ عَنِ استِقاءِ الماءِ فَأَخرُجُ إلَى البَرِيَّةِ ـ يَعني بِظَهرِ الكوفَةِ ـ فَأَلتَقِطُ ما يَرمِي النّاسُ بِهِ مِنَ البُقولِ فَأَتَقَوَّتُهُ . وقَد تَزَوَّجتُ إلى هذَا الرَّجُلِ ابنَتَهُ ، وهُوَ لا يَعلَمُ مَن أنَا إلى وَقتي هذا ، فَوَلَدَت مِنّي بِنتًا فَنَشَأَت وبَلَغَت وهِيَ أيضًا لا تَعرِفُني ولا تَدري مَن أنَا ، فَقالَت لي اُمُّها : زَوِّجِ ابنَتَكَ بِابنِ فُلانٍ السَّقّاءِ ـ لِرَجُلٍ مِن جيرانِنا يَسقِي الماءَ ـ فَإِنَّهُ أيسَرُ مِنّا وقَد خَطَبَها ، وألَحَّت عَلَيَّ ، فَلَم أقدِر عَلى إخبارِها - بِأَنَّ ذلِكَ غَيرُ جائِزٍ ، ولا هُوَ بِكُف ءٍ لَها ـ فَيَشيعَ خَبَري ، فَجَعَلَت تُلِحَّ عَلَيَّ ، فَلَم أزَل أستَكفِي اللّه َ أمرَها حَتّى ماتَت بَعدَ أيّامٍ ، فَما أجِدُني آسى عَلى شَيءٍ مِنَ الدّنيا أسايَ عَلى أنَّها ماتَت ولَم تَعلَم بِمَوضِعِها مِن رَسولِ اللّه ِ صلي الله عليه و آله . قالَ : ثُمَّ أقسَمَ عَلَيَّ أن أنصَرِفَ ولا أعودَ إليهِ ، ووَدَّعَني ، فَلَمّا كانَ بَعدَ ذلِكَ صِرتُ إلَى المَوضِعِ الَّذِي انتَظَرتُهُ فِيهِ لِأَراهُ فَلَم أرَهُ ، وكانَ آخِرَ عَهدي بِهِ .
فَلَم أزَل بِهِ اُداريهِ وألطُفُ بِهِ حَتّى طابَت نَفسُهُ لي بِذلِكَ ، فَجَهَّزَني إلَى الكوفَةِ وقالَ لي : إذا صِرتَ إلَيها فَاسأَل عَن دورِ بَني حَيٍّ ، فَإِذا دُلِلتَ عَلَيها فَاقصُدها فِي السِّكَّةِ الفُلانِيَّةِ ، وسَتَرى في وَسَطِ السِّكَّةِ دارًا لَها بابٌ صِفَتُهُ كَذا وكَذا ، فَاعرِفهُ وَاجلِس بَعيدًا مِنها في أوَّلِ السِّكَّةِ ، فَإِنَّهُ سَيُقبِلُ عَلَيكَ عِندَ المَغرِبِ كَهلٌ طَويلٌ مَسنونُ الوَجهِ قَد أثَّرَ السُّجودُ في جَبهَتِهِ ، عَلَيهِ جُبَّةُ صوفٍ ، يَستَقِي الماءَ عَلى جَمَلٍ ، وقَدِ انصَرَفَ يَسوقُ الجَمَلَ لا يَضَعُ قَدَمًا ولا يَرفَعُها إلاّ ذَكَرَ اللّه َ عَزَّوجَلَّ ودُموعُهُ تَنحَدِرُ ، فَقُم وسَلِّم عَلَيهِ وعانِقهُ فَإِنَّهُ سَيَذعَرُ مِنكَ كَما يَذعَرُ الوَحشُ ، فَعَرِّفهُ نَفسَكَ وَانتَسِب لَهُ فَإِنَّهُ يَسكُنُ إلَيكَ ويُحَدِّثُكَ طَويلاً ، ويَسأَلُكَ عَنّا جَميعًا ، ويُخبِرُكَ بِشَأنِهِ ولا يَضجَرُ بِجُلوسِكَ مَعَهُ ، ولا تُطِل عَلَيهِ ووَدِّعهُ ، فَإِنَّهُ سَوفَ يَستَعفيكَ مِن العَودَةِ إلَيهِ ، فَافعَل ما يَأمُرُكَ بِهِ مِن ذلِكَ ، فَإِنَّكَ إن عُدتَ إلَيهِ تَوارى عَنكَ وَاستَوحَشَ مِنكَ وَانتَقَلَ عَن مَوضِعِهِ وعَلَيهِ في ذلِكَ مَشَقَّةٌ . فَقُلتُ : أفعَلُ كَما أمَرتَني .
ثُمَّ جَهَّزَني إلَى الكوفَةِ ووَدَّعتُهُ وخَرَجتُ . فَلَمّا وَرَدتُ الكوفَةَ قَصَدتُ
سِكَّةَ بَني حَيٍّ بَعدَ العَصرِ ، فَجَلَستُ خارِجَها بَعدَ أن تَعَرَّفتُ البابَ الَّذي نَعَتَهُ لي ، فَلَمّا غَرَبَتِ الشَّمسُ إذا أنَا بِهِ قَد أقبَلَ يَسوقُ الجَمَلَ ، وهُوَ كَما وَصَفَ لي أبي لا يَرفَعُ قَدَمًا ولا يَضَعُها إلاّ حَرَّكَ شَفَتَيهِ بِذِكرِ اللّه ِ ، ودُموعُهُ تَرَقرَقُ في عَينَيهِ وتَذرِفُ أحيانًا . فَقُمتُ فَعانَقتُهُ ، فَذَعِرَ مِنّي كَما يَذعَرُ الوَحشُ مِنَ الإِنسِ ، فَقُلتُ : يا عَمِّ ، أنَا يَحيَى بنُ الحُسَينِ بنِ زَيدٍ، اِبنُ أخيكَ .
فَضَمَّني إلَيهِ وبَكى حَتّى قُلتُ قَد جاءَت نَفسُهُ ، ثُمَّ أناخَ جَمَلَهُ وجَلَسَ مَعي فَجَعَلَ يَسأَلُني عَن أهلِهِ رَجُلاً رَجُلاً وَامرَأَةً اِمرَأَةً وصَبِيًّا صَبِيًّا ، وأنَا أشرَحُ لَهُ أخبارَهُم وهُوَ يَبكي . ثُمَّ قالَ : يا بُنَيَّ ، أنَا أستَقي عَلى هذَا الجَمَلِ الماءَ ، فَأَصرِفُ ما أكتَسِبُ ـ يَعني مِن اُجرَةِ الجَمَلِ ـ إلى صاحِبِهِ وأتَقَوَّتُ باقِيَهُ ، ورُبَّما عاقَني عائِقٌ عَنِ استِقاءِ الماءِ فَأَخرُجُ إلَى البَرِيَّةِ ـ يَعني بِظَهرِ الكوفَةِ ـ فَأَلتَقِطُ ما يَرمِي النّاسُ بِهِ مِنَ البُقولِ فَأَتَقَوَّتُهُ . وقَد تَزَوَّجتُ إلى هذَا الرَّجُلِ ابنَتَهُ ، وهُوَ لا يَعلَمُ مَن أنَا إلى وَقتي هذا ، فَوَلَدَت مِنّي بِنتًا فَنَشَأَت وبَلَغَت وهِيَ أيضًا لا تَعرِفُني ولا تَدري مَن أنَا ، فَقالَت لي اُمُّها : زَوِّجِ ابنَتَكَ بِابنِ فُلانٍ السَّقّاءِ ـ لِرَجُلٍ مِن جيرانِنا يَسقِي الماءَ ـ فَإِنَّهُ أيسَرُ مِنّا وقَد خَطَبَها ، وألَحَّت عَلَيَّ ، فَلَم أقدِر عَلى إخبارِها - بِأَنَّ ذلِكَ غَيرُ جائِزٍ ، ولا هُوَ بِكُف ءٍ لَها ـ فَيَشيعَ خَبَري ، فَجَعَلَت تُلِحَّ عَلَيَّ ، فَلَم أزَل أستَكفِي اللّه َ أمرَها حَتّى ماتَت بَعدَ أيّامٍ ، فَما أجِدُني آسى عَلى شَيءٍ مِنَ الدّنيا أسايَ عَلى أنَّها ماتَت ولَم تَعلَم بِمَوضِعِها مِن رَسولِ اللّه ِ صلي الله عليه و آله . قالَ : ثُمَّ أقسَمَ عَلَيَّ أن أنصَرِفَ ولا أعودَ إليهِ ، ووَدَّعَني ، فَلَمّا كانَ بَعدَ ذلِكَ صِرتُ إلَى المَوضِعِ الَّذِي انتَظَرتُهُ فِيهِ لِأَراهُ فَلَم أرَهُ ، وكانَ آخِرَ عَهدي بِهِ .
محمّدبن منصور مرادى: يحيى بن حسين بن زيد گفت: به پدرم گفتم: پدرجان! من دوست دارم عمويم عيسى بن زيد را ببينم؛ زيرا براى فردى چون من زشت است كه چنان پيرى از پيران و بزرگان خود را ملاقات نكند. پدرم مدتى مرا از اين كار باز مى داشت و مى گفت: چنين ملاقاتى بر او سنگين مى آيد. و مى ترسم چون دوست ندارد تو او را ديدار كنى منزل خود را به جاى ديگر منتقل كند و تو با اين كار باعث ناراحتى و زحمت او شوى.
اما من همچنان از پدرم خواهش و تمنا مى كردم تا اين كه بالاخره به اين كار رضايت داد و اسباب سفر مرا به كوفه فراهم كرد و به من گفت: چون به كوفه رسيدى سراغ محله بنى حىّ را بگير و وقتى آن جا را به تو نشان دادند به فلان كوچه برو. در ميانه كوچه، منزلى خواهى ديد كه درِ آن چنين و چنان است. آن در را نشانى كن و دور از آن منزل در ابتداى كوچه بنشين. هنگام غروب آفتاب مردى به طرف تو خواهد آمد ميان سال و بلند قامت و داراى چهره اى باريك و كشيده، بر پيشانيش اثر سجده است و جبّه اى پشمى به تن دارد و با شتر خود سقّايى مى كند. او از سقّايى برگشته و شترش را مى راند و با هر قدمى كه بر مى دارد و مى گذارد، ذكر خداى عز و جلمى گويد و اشكهايش جارى است. برخيز و به او سلام كن و با وى معانقه نما. او همچون يك جانور صحرايى از تو خواهد رميد، اما تو خودت را به او معرفى كن و نسبتت را برايش بازگو، در اين صورت آرام مى گيرد و مدتها با تو سخن مى گويد و درباره همه ما از تو مى پرسد و از اوضاع و احوال خودش تو را آگاه مى سازد. از نشستن با تو خسته نمى شود، اما تو زياد مزاحمش نشو و با او خداحافظى كن. از تو خواهش خواهد كرد كه ديگر به سراغش نروى و تو به اين دستور او عمل كن؛ زيرا اگر دوباره نزدش بروى، خودش را از تو پنهان مى كند و از تو مى گريزد و محل سكونت خود را تغيير مى دهد و اين كار باعث رنج و زحمت او مى شود.
من گفتم: دستور شما را به كار مى بندم. پدرم آن گاه مرا عازم كوفه كرد و من خداحافظى كردم و به راه افتادم.
چون وارد كوفه شدم، نزديك غروب به كوچه بنى حىّ رفتم و ابتدا درِ منزلى را كه پدرم برايم توصيف كرده بود، شناسايى كردم و بيرون از كوچه نشستم. آفتاب كه غروب كرد، ديدم شتر خود را مى راند و مى آيد. او همان گونه بود كه پدرم براى من توصيف كرده بود. هر قدمى كه بر مى داشت و مى گذاشت، لبانش به ذكر خدا مى جنبيد واشكهاى او در ديدگانش مى گشت وگاهى قطراتى از آن به زمين مى ريخت. من برخاستم واو را در آغوش كشيدم، اما او مانند يك جانور صحرايى كه از انسان وحشت مى كند، از من وحشت كرد. گفتم: عمو جان، من يحيى بن حسين بن زيد، برادرزاده شما، هستم.
در اين وقت، مرا بغل كرد و آن قدر گريست كه گفتم مرد. سپس شترش را خواباند و در كنار من نشست و درباره يكايك مردان و زنان و كودكان خانواده اش پرسيد و من اوضاع و احوال آنها را برايش شرح مى دادم و او مى گريست. سپس گفت: فرزندم، من با اين شتر، آب مى كشم و از درآمد آن، مزد شتر را به صاحبش مى دهم و با بقيه آن امرار معاش مى كنم. گاهى اوقات مانعى پيش مى آيد كه نمى توانم آب كشى كنم. لذا به صحرا ـ يعنى پشت كوفه ـ مى روم و از سبزى هايى كه مردم دور مى ريزند، بر مى دارم و سدّ جوع مى كنم. من با دختر اين مرد ازدواج كردم و او هنوز هم نمى داند من كيستم. همسرم، دخترى به دنيا آورد و آن دختر بزرگ شد و به سن بلوغ رسيد و او هم مرا نمى شناخت و نمى دانست كيستم. مادرش به من گفت: پسر فلان سقا ـ كه مردى از همسايگان ماست و آب كشى مى كند ـ به خواستگارى دخترت آمده است و وضع زندگيشان از ما بهتر است. دخترت را به همسرى او در آور، همسرم اصرار مى كرد، اما من نمى توانستم به او بگويم كه اين كار درست نيست و پسر او مناسب دختر ما نمى باشد و وضعيت من لو مى رود. او همچنان اصرار مى كرد و من پيوسته از خدا مى خواستم كه خودش كارسازى كند تا اين كه بعد از چند روز دخترم مرد. فكر نمى كنم براى هيچ چيز دنيا اين قدر اندوهگين شده باشم كه براى مرگ دخترم شدم؛ زيرا او مرد و از نسبت خود با رسول خدا صلي الله عليه و آله آگاه نشد. او سپس مرا سوگند داد كه بروم و ديگر پيش او برنگردم. و با من خداحافظى كرد. بعد از اين ملاقات، بار ديگر به همان جايى كه منتظرش نشسته بودم برگشتم تا مجدداً او را ببينم، اما نديدمش و اين آخرين ديدار من با او بود.
اما من همچنان از پدرم خواهش و تمنا مى كردم تا اين كه بالاخره به اين كار رضايت داد و اسباب سفر مرا به كوفه فراهم كرد و به من گفت: چون به كوفه رسيدى سراغ محله بنى حىّ را بگير و وقتى آن جا را به تو نشان دادند به فلان كوچه برو. در ميانه كوچه، منزلى خواهى ديد كه درِ آن چنين و چنان است. آن در را نشانى كن و دور از آن منزل در ابتداى كوچه بنشين. هنگام غروب آفتاب مردى به طرف تو خواهد آمد ميان سال و بلند قامت و داراى چهره اى باريك و كشيده، بر پيشانيش اثر سجده است و جبّه اى پشمى به تن دارد و با شتر خود سقّايى مى كند. او از سقّايى برگشته و شترش را مى راند و با هر قدمى كه بر مى دارد و مى گذارد، ذكر خداى عز و جلمى گويد و اشكهايش جارى است. برخيز و به او سلام كن و با وى معانقه نما. او همچون يك جانور صحرايى از تو خواهد رميد، اما تو خودت را به او معرفى كن و نسبتت را برايش بازگو، در اين صورت آرام مى گيرد و مدتها با تو سخن مى گويد و درباره همه ما از تو مى پرسد و از اوضاع و احوال خودش تو را آگاه مى سازد. از نشستن با تو خسته نمى شود، اما تو زياد مزاحمش نشو و با او خداحافظى كن. از تو خواهش خواهد كرد كه ديگر به سراغش نروى و تو به اين دستور او عمل كن؛ زيرا اگر دوباره نزدش بروى، خودش را از تو پنهان مى كند و از تو مى گريزد و محل سكونت خود را تغيير مى دهد و اين كار باعث رنج و زحمت او مى شود.
من گفتم: دستور شما را به كار مى بندم. پدرم آن گاه مرا عازم كوفه كرد و من خداحافظى كردم و به راه افتادم.
چون وارد كوفه شدم، نزديك غروب به كوچه بنى حىّ رفتم و ابتدا درِ منزلى را كه پدرم برايم توصيف كرده بود، شناسايى كردم و بيرون از كوچه نشستم. آفتاب كه غروب كرد، ديدم شتر خود را مى راند و مى آيد. او همان گونه بود كه پدرم براى من توصيف كرده بود. هر قدمى كه بر مى داشت و مى گذاشت، لبانش به ذكر خدا مى جنبيد واشكهاى او در ديدگانش مى گشت وگاهى قطراتى از آن به زمين مى ريخت. من برخاستم واو را در آغوش كشيدم، اما او مانند يك جانور صحرايى كه از انسان وحشت مى كند، از من وحشت كرد. گفتم: عمو جان، من يحيى بن حسين بن زيد، برادرزاده شما، هستم.
در اين وقت، مرا بغل كرد و آن قدر گريست كه گفتم مرد. سپس شترش را خواباند و در كنار من نشست و درباره يكايك مردان و زنان و كودكان خانواده اش پرسيد و من اوضاع و احوال آنها را برايش شرح مى دادم و او مى گريست. سپس گفت: فرزندم، من با اين شتر، آب مى كشم و از درآمد آن، مزد شتر را به صاحبش مى دهم و با بقيه آن امرار معاش مى كنم. گاهى اوقات مانعى پيش مى آيد كه نمى توانم آب كشى كنم. لذا به صحرا ـ يعنى پشت كوفه ـ مى روم و از سبزى هايى كه مردم دور مى ريزند، بر مى دارم و سدّ جوع مى كنم. من با دختر اين مرد ازدواج كردم و او هنوز هم نمى داند من كيستم. همسرم، دخترى به دنيا آورد و آن دختر بزرگ شد و به سن بلوغ رسيد و او هم مرا نمى شناخت و نمى دانست كيستم. مادرش به من گفت: پسر فلان سقا ـ كه مردى از همسايگان ماست و آب كشى مى كند ـ به خواستگارى دخترت آمده است و وضع زندگيشان از ما بهتر است. دخترت را به همسرى او در آور، همسرم اصرار مى كرد، اما من نمى توانستم به او بگويم كه اين كار درست نيست و پسر او مناسب دختر ما نمى باشد و وضعيت من لو مى رود. او همچنان اصرار مى كرد و من پيوسته از خدا مى خواستم كه خودش كارسازى كند تا اين كه بعد از چند روز دخترم مرد. فكر نمى كنم براى هيچ چيز دنيا اين قدر اندوهگين شده باشم كه براى مرگ دخترم شدم؛ زيرا او مرد و از نسبت خود با رسول خدا صلي الله عليه و آله آگاه نشد. او سپس مرا سوگند داد كه بروم و ديگر پيش او برنگردم. و با من خداحافظى كرد. بعد از اين ملاقات، بار ديگر به همان جايى كه منتظرش نشسته بودم برگشتم تا مجدداً او را ببينم، اما نديدمش و اين آخرين ديدار من با او بود.
نمایش منبع
المُنذِرُ بنُ جَعفَرٍ العَبدِيُّ عَن أبيهِ قالَ : خَرَجتُ أنَا وَالحَسَنُ وعَلِيٌّ اِبنا صالِحِ ابنِ حَيٍّ وعَبدُ رَبِّهِ بنُ عَلقَمَةَ وجَنابُ بنُ نِسطاسٍ مَعَ عيسَى بنِ زَيدٍ حُجّاجًا بَعدَ مَقتَلِ إبراهيمَ ، وعيسى بَينَنا يَستُرُ نَفسَهُ في زِيِّ الجَمّالينَ ، فَاجتَمَعنا بِمَكَّةَ ذاتَ لَيلَةٍ فِي المَسجِدِ الحَرامِ ، فَجَعَلَ عيسَى بنُ زَيدٍ وَالحَسَنُ بنُ صالِحٍ يَتَذاكَرانِ أشياءَ مِنَ السّيرَةِ ، فَاختَلَفَ هُوَ وعيسى في مَسأَلَةٍ مِنها ، فَلَمّا كانَ مِنَ الغَدِ دَخَلَ عَلَينا عَبدُ رَبِّهِ بنُ عَلقَمَةَ فَقالَ : قَدِمَ عَلَيكُمُ الشِّفاءُ فيمَا اختَلَفتُم فيهِ ، هذا سُفيانُ الثَّورِيُّ قَد قَدِمَ .
فَقاموا بِأَجمَعِهِم فَخَرَجوا إلَيهِ ، فَجاؤوهُ وهُوَ فِي المَسجِدِ جالِسٌ ، فَسَلَّموا عَلَيهِ ، ثُمَّ سَأَلَهُ عيسَى بنُ زَيدٍ عَن تِلكَ المَسأَلَةِ ، فَقالَ : هذِهِ مَسأَلَةٌ لا أقدِرُ عَلَى الجَوابِ عَنها؛ لِأَنَّ فيها شَيئًا عَلَى السُّلطانِ ، فَقالَ لَهُ الحَسَنُ : إنَّهُ عيسَى بنُ زَيدٍ ، فَنَظَرَ إلى جَنابِ بنِ نِسطاسٍ مُستَثبِتًا ، فَقالَ لَهُ جَنابٌ : نَعَم ، هُوَ عيسَى بنُ زَيدٍ . فَوَثَبَ سُفيانُ فَجَلَسَ بَينَ يَدَي عيسى وعانَقَهُ وبَكى بُكاءً شَديدًا وَاعتَذَرَ إلَيهِ مِمّا خاطَبَهُ بِهِ مِنَ الرَّدِّ ، ثُمَّ أجابَهُ عَنِ المَسأَلَةِ وهُوَ يَبكي . وأقبَلَ عَلَينا فَقالَ : إنَّ حُبَّ بَني فاطِمَةَ وَالجَزَعَ لَهُم مِمّا هُم عَلَيهِ مِنَ الخَوفِ وَالقَتلِ وَالتَّطريدِ لَيُبكي مَن في قَلبِهِ شَيءٌ مِنَ الإِيمانِ . ثُمَّ قالَ لِعيسى : قُم بِأَبي أنتَ فَأَخفِ شَخصَكَ لا يُصِبكَ مِن هؤُلاءِ شَيءٌ نَخافُهُ . فَقُمنا فَتَفَرَّقنا .
فَقاموا بِأَجمَعِهِم فَخَرَجوا إلَيهِ ، فَجاؤوهُ وهُوَ فِي المَسجِدِ جالِسٌ ، فَسَلَّموا عَلَيهِ ، ثُمَّ سَأَلَهُ عيسَى بنُ زَيدٍ عَن تِلكَ المَسأَلَةِ ، فَقالَ : هذِهِ مَسأَلَةٌ لا أقدِرُ عَلَى الجَوابِ عَنها؛ لِأَنَّ فيها شَيئًا عَلَى السُّلطانِ ، فَقالَ لَهُ الحَسَنُ : إنَّهُ عيسَى بنُ زَيدٍ ، فَنَظَرَ إلى جَنابِ بنِ نِسطاسٍ مُستَثبِتًا ، فَقالَ لَهُ جَنابٌ : نَعَم ، هُوَ عيسَى بنُ زَيدٍ . فَوَثَبَ سُفيانُ فَجَلَسَ بَينَ يَدَي عيسى وعانَقَهُ وبَكى بُكاءً شَديدًا وَاعتَذَرَ إلَيهِ مِمّا خاطَبَهُ بِهِ مِنَ الرَّدِّ ، ثُمَّ أجابَهُ عَنِ المَسأَلَةِ وهُوَ يَبكي . وأقبَلَ عَلَينا فَقالَ : إنَّ حُبَّ بَني فاطِمَةَ وَالجَزَعَ لَهُم مِمّا هُم عَلَيهِ مِنَ الخَوفِ وَالقَتلِ وَالتَّطريدِ لَيُبكي مَن في قَلبِهِ شَيءٌ مِنَ الإِيمانِ . ثُمَّ قالَ لِعيسى : قُم بِأَبي أنتَ فَأَخفِ شَخصَكَ لا يُصِبكَ مِن هؤُلاءِ شَيءٌ نَخافُهُ . فَقُمنا فَتَفَرَّقنا .
منذر بن جعفر عبدى از پدرش نقل مى كند كه گفت: بعد از كشته شدن ابراهيم، من و حسن و على، فرزندان صالح بن حىّ و عبد ربّه بن علقمه و جَناب بن نسطاس با عيسى بن زيد به حج رفتيم. عيسى براى آن كه شناخته نشود در بين ما خود را به هيأت ساربانان درآورده بود. شبى در مسجدالحرام دور هم جمع شديم و باب گفتگو درباره مطالبى از سيره (رسول خدا) ميان عيسى بن زيد و حسن بن صالح باز شد و او و عيسى پيرامون يكى از مسائل آن اختلاف نظر پيدا كردند . فرداى آن روز عبد ربّه بن علقمه نزد ما آمد و گفت: موضوع مورد اختلاف شما حل شد، اين سفيان ثورى است آمده است.
همگى برخاستند و نزد سفيان كه در مسجد نشسته بود رفتند و به او سلام كردند. عيسى بن زيد درباره آن مسأله از سفيان سؤال كرد. سفيان گفت: اين سؤالى است كه من نمى توانم جوابش را بدهم؛ چون به حكومت برخورد مى كند. حسن گفت: اين عيسى بن زيد است. سفيان براى گرفتن تأييد به جَناب بن نسطاس نگاه كرد. جناب گفت: آرى، او عيسى بن زيد است. سفيان از جا پريد و رو به روى عيسى نشست و با او معانقه كرد و به شدت گريست و از جواب ردّى كه به او داده بود، پوزش خواست؛ سپس در همان حال كه مى گريست جواب سؤال او را داد و آن گاه رو به ما كرد و گفت: علاقه به فرزندان فاطمه وناراحتى از رعب ووحشت وكشتار و آوارگيى كه بر سر آنان آمده است، هر كس را كه ذره اى ايمان در قلبش باشد، به گريه مى اندازد. سپس به عيسى گفت: پدرم فدايت باد، برخيز و خودت را مخفى كن تا از اينها گزندى به تو نرسد. ما برخاستيم و پراكنده شديم.
همگى برخاستند و نزد سفيان كه در مسجد نشسته بود رفتند و به او سلام كردند. عيسى بن زيد درباره آن مسأله از سفيان سؤال كرد. سفيان گفت: اين سؤالى است كه من نمى توانم جوابش را بدهم؛ چون به حكومت برخورد مى كند. حسن گفت: اين عيسى بن زيد است. سفيان براى گرفتن تأييد به جَناب بن نسطاس نگاه كرد. جناب گفت: آرى، او عيسى بن زيد است. سفيان از جا پريد و رو به روى عيسى نشست و با او معانقه كرد و به شدت گريست و از جواب ردّى كه به او داده بود، پوزش خواست؛ سپس در همان حال كه مى گريست جواب سؤال او را داد و آن گاه رو به ما كرد و گفت: علاقه به فرزندان فاطمه وناراحتى از رعب ووحشت وكشتار و آوارگيى كه بر سر آنان آمده است، هر كس را كه ذره اى ايمان در قلبش باشد، به گريه مى اندازد. سپس به عيسى گفت: پدرم فدايت باد، برخيز و خودت را مخفى كن تا از اينها گزندى به تو نرسد. ما برخاستيم و پراكنده شديم.
نمایش منبع
عَلِيُّ بنُ جَعفَرٍ الأَحمَرُ : حَدَّثَني أبي قالَ : كنُتُ أجتَمِعُ أنَا وعيسَى بنُ زَيدٍ وَالحَسَنُ وعَلِيٌّ اِبنا صالِحِ بنِ حَيٍّ وإسرائيلُ بنُ يونُسَ بنِ أبي إسحاقَ وجَنابُ بنُ نِسطاسٍ ، في جَماعَةٍ مِنَ الزَّيدِيَّةِ في دارٍ بِالكوفَةِ . فَسَعى
ساعٍ إلَى المَهدِيِّ بِأَمرِنا ودَلَّهُ عَلَى الدّارِ ، فَكَتَبَ إلى عامِلِهِ بِالكوفَةِ بِوَضعِ الأَرصادِ عَلَينا ، فَإِذا بَلَغَهُ اجتِماعُنا كَبَسَنا وأخَذَنا ووَجَّهَ بِنا إلَيهِ .
فَاجتَمَعنا لَيلَةً في تِلكَ الدّارِ ، فَبَلَغَهُ خَبرُنا فَهَجَمَ عَلَينا ، ونَذِرَ القَومُ بِهِ وكانوا في عُلُوِّ الدّار ، فَتَفَرَّقوا ونَجَوا جَميعًا غَيري ، فَأَخَذَني وحَمَلَني إلَى المَهدِيِّ ، فَاُدخِلتُ إلَيهِ ، فَلَمّا رَآني شَتَمَني بِالزِّنا وقالَ لي : يَا بنَ الفاعِلَةِ ! أنتَ الَّذي تَجتَمِعُ مَعَ عيسَى بنِ زَيدٍ وتَحُثُّهُ عَلَى الخُروجِ عَلَيَّ وتَدعو إلَيهِ النّاسَ ؟!
فَقُلتُ لَهُ : يا هذا ، أما تَستَحيي مِنَ اللّه ِ ، ولا تَتَّقِي اللّه َ ولا تَخافُهُ ، تَشتِمُ المُحصَناتِ وتَقذِفُهُنَّ بِالفاحِشَةِ ، وقَد كانَ يَنبَغي لَكَ ويَلزَمُكَ في دينِكَ وما وُلّيتَهُ أن لَو سَمِعتَ سَفيهًا يَقولُ مِثلَ قَولِكَ أن تُقِيمَ عَلَيهِ الحَدَّ ؟! فَأَعادَ شَتمي، ثُمَّ وَثَبَ إلَيَّ فَجَعَلَني تَحتَهُ وضَرَبَني بِيَدَيهِ وخَبَطَني بِرِجلَيهِ وشَتَمَني . فَقُلتُ لَهُ : إنَّكَ لَشُجاعٌ شَديدٌ أيِّدٌ حينَ قَوِيتَ عَلى شَيخٍ مِثلي تَضرِبُهُ لا يَقدِرُ عَلَى المَنعِ مِن نَفسِهِ ولاَ انتِصارَ لَها .
فَأَمَرَ بِحَبسي وَالتَّضييقِ عَلَيَّ ، فَقُيِّدتُ بِقَيدٍ ثَقيلٍ ، وحُبِستُ سِنينَ . فَلَمّا بَلَغَهُ وَفاةُ عيسَى بنِ زَيدٍ بَعَثَ إلَيَّ فَدَعاني ، فَقالَ لي : مِن أيِّ النّاسِ أنتَ ؟ قُلتُ : مِنَ المُسلِمينَ ، قالَ : أعرابِيٌّ أنتَ ؟ قُلتُ : لا ، قالَ : فَمِن أيِّ النّاسِ أنتَ ؟ قُلتُ : كانَ أبي عَبدًا لِبَعضِ أهلِ الكوفَةِ وأعتَقَهُ فَهُوَ أبي ، فَقالَ لي : إنَّ عيسَى بنَ زَيدٍ قَد ماتَ ، فَقُلتُ : أعظِم بها مُصيبَةً ، رَحِمَهُ اللّه ُ ؛ فَلَقَد كانَ عابِدًا وَرِعًا مُجتَهِدًا في طاعَةِ اللّه ِ غَيرَ خائِفٍ لَومَةَ لائِمٍ . قالَ : أفَما عَلِمتَ بِوَفاتِهِ ؟ قُلتُ : بَلى ، قالَ : فَلِمَ لَم تُبَشِّرني بِوَفاتِهِ ؟ فَقُلتُ : لَم اُحِبَّ أن اُبَشِّرَكَ بِأَمرٍ لَو عاشَ رَسولُ اللّه ِ صلي الله عليه و آله فَعَرَفَهُ لَساءَهُ .
فَأَطرَقَ طَويلاً ثُمَّ قالَ : ما أرى في جِسمِكَ فَضلاً لِلعُقوبَةِ ، وأخافُ أن أستَعمِلَ شَيئًا مِنها فيكَ فَتَموتَ ، وقَد كُفيتُ عَدُوّي ، فَانصَرِف في غَيرِ حِفظِ اللّه ِ ، وَاللّه ِ لَئِن بَلَغَني أنَّكَ عُدتَ لِمِثلِ فِعلِكَ لَأَضرِبَنَّ عُنُقَكَ .
قالَ : فَانصَرَفتُ إلَى الكوفَةِ ، فَقالَ المَهدِيُّ لِلرَّبيعِ : أما تَرى قِلَّةَ خَوفِهِ وشِدَّةَ قَلبِهِ ؟! هكَذا يَكونُ وَاللّه ِ أهلُ البَصائِرِ .
ساعٍ إلَى المَهدِيِّ بِأَمرِنا ودَلَّهُ عَلَى الدّارِ ، فَكَتَبَ إلى عامِلِهِ بِالكوفَةِ بِوَضعِ الأَرصادِ عَلَينا ، فَإِذا بَلَغَهُ اجتِماعُنا كَبَسَنا وأخَذَنا ووَجَّهَ بِنا إلَيهِ .
فَاجتَمَعنا لَيلَةً في تِلكَ الدّارِ ، فَبَلَغَهُ خَبرُنا فَهَجَمَ عَلَينا ، ونَذِرَ القَومُ بِهِ وكانوا في عُلُوِّ الدّار ، فَتَفَرَّقوا ونَجَوا جَميعًا غَيري ، فَأَخَذَني وحَمَلَني إلَى المَهدِيِّ ، فَاُدخِلتُ إلَيهِ ، فَلَمّا رَآني شَتَمَني بِالزِّنا وقالَ لي : يَا بنَ الفاعِلَةِ ! أنتَ الَّذي تَجتَمِعُ مَعَ عيسَى بنِ زَيدٍ وتَحُثُّهُ عَلَى الخُروجِ عَلَيَّ وتَدعو إلَيهِ النّاسَ ؟!
فَقُلتُ لَهُ : يا هذا ، أما تَستَحيي مِنَ اللّه ِ ، ولا تَتَّقِي اللّه َ ولا تَخافُهُ ، تَشتِمُ المُحصَناتِ وتَقذِفُهُنَّ بِالفاحِشَةِ ، وقَد كانَ يَنبَغي لَكَ ويَلزَمُكَ في دينِكَ وما وُلّيتَهُ أن لَو سَمِعتَ سَفيهًا يَقولُ مِثلَ قَولِكَ أن تُقِيمَ عَلَيهِ الحَدَّ ؟! فَأَعادَ شَتمي، ثُمَّ وَثَبَ إلَيَّ فَجَعَلَني تَحتَهُ وضَرَبَني بِيَدَيهِ وخَبَطَني بِرِجلَيهِ وشَتَمَني . فَقُلتُ لَهُ : إنَّكَ لَشُجاعٌ شَديدٌ أيِّدٌ حينَ قَوِيتَ عَلى شَيخٍ مِثلي تَضرِبُهُ لا يَقدِرُ عَلَى المَنعِ مِن نَفسِهِ ولاَ انتِصارَ لَها .
فَأَمَرَ بِحَبسي وَالتَّضييقِ عَلَيَّ ، فَقُيِّدتُ بِقَيدٍ ثَقيلٍ ، وحُبِستُ سِنينَ . فَلَمّا بَلَغَهُ وَفاةُ عيسَى بنِ زَيدٍ بَعَثَ إلَيَّ فَدَعاني ، فَقالَ لي : مِن أيِّ النّاسِ أنتَ ؟ قُلتُ : مِنَ المُسلِمينَ ، قالَ : أعرابِيٌّ أنتَ ؟ قُلتُ : لا ، قالَ : فَمِن أيِّ النّاسِ أنتَ ؟ قُلتُ : كانَ أبي عَبدًا لِبَعضِ أهلِ الكوفَةِ وأعتَقَهُ فَهُوَ أبي ، فَقالَ لي : إنَّ عيسَى بنَ زَيدٍ قَد ماتَ ، فَقُلتُ : أعظِم بها مُصيبَةً ، رَحِمَهُ اللّه ُ ؛ فَلَقَد كانَ عابِدًا وَرِعًا مُجتَهِدًا في طاعَةِ اللّه ِ غَيرَ خائِفٍ لَومَةَ لائِمٍ . قالَ : أفَما عَلِمتَ بِوَفاتِهِ ؟ قُلتُ : بَلى ، قالَ : فَلِمَ لَم تُبَشِّرني بِوَفاتِهِ ؟ فَقُلتُ : لَم اُحِبَّ أن اُبَشِّرَكَ بِأَمرٍ لَو عاشَ رَسولُ اللّه ِ صلي الله عليه و آله فَعَرَفَهُ لَساءَهُ .
فَأَطرَقَ طَويلاً ثُمَّ قالَ : ما أرى في جِسمِكَ فَضلاً لِلعُقوبَةِ ، وأخافُ أن أستَعمِلَ شَيئًا مِنها فيكَ فَتَموتَ ، وقَد كُفيتُ عَدُوّي ، فَانصَرِف في غَيرِ حِفظِ اللّه ِ ، وَاللّه ِ لَئِن بَلَغَني أنَّكَ عُدتَ لِمِثلِ فِعلِكَ لَأَضرِبَنَّ عُنُقَكَ .
قالَ : فَانصَرَفتُ إلَى الكوفَةِ ، فَقالَ المَهدِيُّ لِلرَّبيعِ : أما تَرى قِلَّةَ خَوفِهِ وشِدَّةَ قَلبِهِ ؟! هكَذا يَكونُ وَاللّه ِ أهلُ البَصائِرِ .
على بن جعفر احمر: پدرم برايم نقل كرد كه: من و عيسى بن زيد و حسن و على، فرزندان صالح بن حىّ و اسرائيل بن يونس بن ابى اسحاق و جَناب بن
نسطاس با گروهى از زيديّه در يكى از خانه هاى كوفه جمع مى شديم. يك
نفر سخن چين، موضوع گردهمايى ما را به مهدى گزارش داد و نشانيهاى آن منزل را برايش ذكر كرد. مهدى به كارگزار خود در كوفه نوشت كه براى ما كمين بگذارد و همين كه خبردار شد ما جمع شده ايم، خانه را محاصره و ما را دستگير كند و نزد او بفرستد.
شبى در آن خانه جمع شديم. خبر به كارگزار كوفه رسيد. به ما حمله كرد. افرادى كه بر بام خانه بودند اعلام خطر كردند. افراد پراكنده شدند و همه آنها نجات يافتند، به جز من. كارگزار، مرا دستگير كرد و نزد مهدى فرستاد. وقتى مرا به حضور او بردند و چشمش به من افتاد، مرا فحش مادر داد و گفت: اى مادر به خطا! تو با عيسى بن زيد جلسه تشكيل مى دهى و او را به قيام عليه من تشويق مى كنى و مردم را به سوى او فرا مى خوانى؟!
گفتم: اى مرد! از خدا شرم نمى كنى، از خدا پروا نمى كنى و از او نمى ترسى كه به زنان پاكدامن دشنام مى دهى و آنها را به فاحشگى متهم مى سازى. در حالى كه دين تو و مقام و منصبى كه دارى، اقتضا مى كند كه اگر شنيدى شخص نادانى چنين ناسزاهايى به زبان مى آورد، بر او حدّ جارى كنى؟! اما مهدى دوباره مرا دشنام داد و سپس به طرف من پريد و مرا زير ضربه هاى مشت و لگدش گرفت و مرتب ناسزا مى گفت. گفتم: تو به راستى كه خيلى شجاع و پرزور و نيرومندى كه پيرمردى را مانند من كه قدرت انتقام و دفاع از خود ندارد، مى زنى.
او دستور داد مرا زندانى كنند و بر من سخت گيرند. با زنجيرى گران مرا بستند و دو سال زندانى شدم. چون خبر درگذشت عيسى بن زيد را شنيد مرا احضار كرد و گفت: تو از چه مردمى هستى؟ گفتم: از مسلمانان. گفت: تو اعرابى هستى؟ گفتم: نه. گفت: پس از چه طايفه و مردمى هستى؟ گفتم: پدرم برده يكى از كوفيان بود و آن كوفى او را آزاد كرد؛ بنابراين؛ او پدر من است گفت: عيسى بن زيد مرده است. گفتم: مصيبت بزرگى است، خدايش رحمت كند؛ مردى عابد و پارسا و در طاعت خدا كوشا بود و از سرزنش احدى نمى هراسيد. گفت: مى دانستى مرده است؟ گفتم: آرى. گفت: پس چرا بشارت مرگ او را به من ندادى؟ گفتم: دوست نداشتم تو را به چيزى بشارت دهم كه اگر رسول خدا صلي الله عليه و آله زنده بود و آن را مى شنيد، ناراحت مى شد.
مهدى مدّتى دراز سر به زير افكند و آن گاه گفت: فكر نمى كنم بدن تو، بيش از اين طاقت مجازات داشته باشد و مى ترسم اگر كيفر بيشترى درباره تو به كار گيرم، از دنيا بروى. از شر دشمن [اصلى] خود خلاص شدم. اينك برخيز و گورت را گم كن. به خدا قسم اگر بشنوم كه بار ديگر چنين كارهايى بكنى گردنت را مى زنم.
جعفراحمرگويد: من به كوفه برگشتم ومهدى به ربيع گفت: مى بينى چقدر بى باك و قوى دل است؟! به خدا قسم كه اهل بصيرت همگى اين گونه اند.
شبى در آن خانه جمع شديم. خبر به كارگزار كوفه رسيد. به ما حمله كرد. افرادى كه بر بام خانه بودند اعلام خطر كردند. افراد پراكنده شدند و همه آنها نجات يافتند، به جز من. كارگزار، مرا دستگير كرد و نزد مهدى فرستاد. وقتى مرا به حضور او بردند و چشمش به من افتاد، مرا فحش مادر داد و گفت: اى مادر به خطا! تو با عيسى بن زيد جلسه تشكيل مى دهى و او را به قيام عليه من تشويق مى كنى و مردم را به سوى او فرا مى خوانى؟!
گفتم: اى مرد! از خدا شرم نمى كنى، از خدا پروا نمى كنى و از او نمى ترسى كه به زنان پاكدامن دشنام مى دهى و آنها را به فاحشگى متهم مى سازى. در حالى كه دين تو و مقام و منصبى كه دارى، اقتضا مى كند كه اگر شنيدى شخص نادانى چنين ناسزاهايى به زبان مى آورد، بر او حدّ جارى كنى؟! اما مهدى دوباره مرا دشنام داد و سپس به طرف من پريد و مرا زير ضربه هاى مشت و لگدش گرفت و مرتب ناسزا مى گفت. گفتم: تو به راستى كه خيلى شجاع و پرزور و نيرومندى كه پيرمردى را مانند من كه قدرت انتقام و دفاع از خود ندارد، مى زنى.
او دستور داد مرا زندانى كنند و بر من سخت گيرند. با زنجيرى گران مرا بستند و دو سال زندانى شدم. چون خبر درگذشت عيسى بن زيد را شنيد مرا احضار كرد و گفت: تو از چه مردمى هستى؟ گفتم: از مسلمانان. گفت: تو اعرابى هستى؟ گفتم: نه. گفت: پس از چه طايفه و مردمى هستى؟ گفتم: پدرم برده يكى از كوفيان بود و آن كوفى او را آزاد كرد؛ بنابراين؛ او پدر من است گفت: عيسى بن زيد مرده است. گفتم: مصيبت بزرگى است، خدايش رحمت كند؛ مردى عابد و پارسا و در طاعت خدا كوشا بود و از سرزنش احدى نمى هراسيد. گفت: مى دانستى مرده است؟ گفتم: آرى. گفت: پس چرا بشارت مرگ او را به من ندادى؟ گفتم: دوست نداشتم تو را به چيزى بشارت دهم كه اگر رسول خدا صلي الله عليه و آله زنده بود و آن را مى شنيد، ناراحت مى شد.
مهدى مدّتى دراز سر به زير افكند و آن گاه گفت: فكر نمى كنم بدن تو، بيش از اين طاقت مجازات داشته باشد و مى ترسم اگر كيفر بيشترى درباره تو به كار گيرم، از دنيا بروى. از شر دشمن [اصلى] خود خلاص شدم. اينك برخيز و گورت را گم كن. به خدا قسم اگر بشنوم كه بار ديگر چنين كارهايى بكنى گردنت را مى زنم.
جعفراحمرگويد: من به كوفه برگشتم ومهدى به ربيع گفت: مى بينى چقدر بى باك و قوى دل است؟! به خدا قسم كه اهل بصيرت همگى اين گونه اند.
نمایش منبع
الإمام الكاظم عليه السلام : أسأَلُكَ أن تُصَلَّيَ عَلى مُحَمَّدٍ عَبدِكَ ورَسولِكَ . . . اللّهُمَّ صَلِّ عَلى أهلِ بَيتِهِ أئِمَّةِ الهُدى ، ومَصابيحِ الدُّجى ، واُمَنائِكَ في خَلقِكَ ، وأصفِيائِكَ مِن عِبادِكَ، وحُجَجِكَ فيأرضِكَ، ومَنارِكَ فيبِلادِكَ، الصّابِرينَ عَلى بَلائِكَ ، الطّالِبينَ رِضاكَ ، الموفينَ بِوَعدِكَ ، غَيرَ شاكّينَ فيكَ ولا جاحِدينَ عِبادَتَكَ، وأولِيائِكَ ، وسَلائِلِ أولِيائِكَ ، وخُزّانِ عِلمِكَ ، الَّذين جَعَلتَهُم مَفاتيحَ الهُدى ، ونورَ مَصابيحِ الدُّجى ، صَلَواتُكَ عَلَيهِم ورَحمَتُكَ ورِضوانُكُ .
اللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وآلُ مُحَمَّدٍ ، وعَلى مَنارِكَ في عِبادِكَ ، الدّاعي إليكَ بِإِذنِكَ ، القائِمِ بِأَمرِكَ ، المُؤَدّي عَن رَسولِكَ عَلَيهِ وآلِهِ السَّلامُ .
اللّهُمَّ إذا أظهَرتَهُ فَأَنجِز لَهُ ما وَعَدتَهُ ، وسُق إلَيهِ أصحابَهُ وَانصُرهُ ، وقَوِّ ناصِريهِ ، وبَلِّغهُ أفضَلَ أمَلِهِ ، وأعطِهِ سُؤلَهُ ، وجَدِّد بِهِ عَن مُحَمَّدٍ وأهلِ بَيتِهِ بَعدَ الذُّلِّ الَّذي قَد نَزَلَ بِهِم بَعدَ نَبِيِّكَ فَصاروا مَقتولينَ مَطرودينَ مُشَرَّدينَ خائِفينَ غَيرَ آمِنينَ . لَقوا في جَنبِكَ ـ ابتِغاءَ مَرضاتِكَ وطاعَتِكَ ـ الأَذى وَالتَّكذيبَ ، فَصَبَروا عَلى ما أصابَهُم فيكَ ، راضينَ بِذلِكَ ، مُسَلِّمينَ لَكَ في
جَميعِ ما وَرَدَ عَلَيهِم وما يَرِدُ إلَيهِم .
اللّهُمَّ عَجِّل فَرَجَ قائِمِهِم بِأَمرِكَ ، وَانصُرهُ وَانصُر بِهِ دينَكَ الَّذي غُيِّرَ وبُدِّلَ ، وجَدِّد بِهِ مَا امتَحى مِنهُ وبُدِّلَ بَعدَ نَبِيِّكَ صلي الله عليه و آله .
اللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وآلُ مُحَمَّدٍ ، وعَلى مَنارِكَ في عِبادِكَ ، الدّاعي إليكَ بِإِذنِكَ ، القائِمِ بِأَمرِكَ ، المُؤَدّي عَن رَسولِكَ عَلَيهِ وآلِهِ السَّلامُ .
اللّهُمَّ إذا أظهَرتَهُ فَأَنجِز لَهُ ما وَعَدتَهُ ، وسُق إلَيهِ أصحابَهُ وَانصُرهُ ، وقَوِّ ناصِريهِ ، وبَلِّغهُ أفضَلَ أمَلِهِ ، وأعطِهِ سُؤلَهُ ، وجَدِّد بِهِ عَن مُحَمَّدٍ وأهلِ بَيتِهِ بَعدَ الذُّلِّ الَّذي قَد نَزَلَ بِهِم بَعدَ نَبِيِّكَ فَصاروا مَقتولينَ مَطرودينَ مُشَرَّدينَ خائِفينَ غَيرَ آمِنينَ . لَقوا في جَنبِكَ ـ ابتِغاءَ مَرضاتِكَ وطاعَتِكَ ـ الأَذى وَالتَّكذيبَ ، فَصَبَروا عَلى ما أصابَهُم فيكَ ، راضينَ بِذلِكَ ، مُسَلِّمينَ لَكَ في
جَميعِ ما وَرَدَ عَلَيهِم وما يَرِدُ إلَيهِم .
اللّهُمَّ عَجِّل فَرَجَ قائِمِهِم بِأَمرِكَ ، وَانصُرهُ وَانصُر بِهِ دينَكَ الَّذي غُيِّرَ وبُدِّلَ ، وجَدِّد بِهِ مَا امتَحى مِنهُ وبُدِّلَ بَعدَ نَبِيِّكَ صلي الله عليه و آله .
امام كاظم عليه السلام: بارخدايا، بر اهل بيت او (محمّد صلي الله عليه و آله ) صلوات فرست، همانان كه پيشوايان هدايتند وچراغهاى فروزان در تاريكيها و اُمناى تو در ميان خلقت وبندگان برگزيده ات وحجّت هاى تو در روى زمينت ومناره هاى تو در شهرهايت، شكيبايان بر بلايت، جويندگان خشنوديت، وفاكنندگان به وعده ات، آنان كه در تو شكّ ندارند و منكر عبادت تو نيستند، دوستان تواند و از نسل دوستان تو و خزانه داران دانش تو، همانان كه كليدهاى هدايت قرارشان دادى و پرتو چراغهاى تاريكيها، درود و رحمت و رضوان تو بر آنان باد.
بارخدايا! بر محمّد و آل محمّد درود فرست و نيز بر او كه چراغ راهنماى تو در ميان بندگان توست، همو كه به اذن تو به سوى تو دعوت مى كند و فرمان تو را بر پا مى دارد و پيام رسول تو را، كه بر او و خاندانش سلام باد، مى رساند.
بارخدايا، آن گاه كه او را آشكار ساختى، وعده اى را كه به او داده اى به كار بند و يارانش را به سوى او روان كن و ياريش رسان و يارانش را نيرو ده و او را به بهترين آرزويش برسان و خواسته اش را برآور و به واسطه او، محمّد و اهل بيتش را كه بعد از پيامبرت آن بلاها و ستمها بر سرشان آمد، قدرتى تازه بخش، همانان كه دستخوش كشتار و طرد و آوارگى و رعب و وحشت و ناامنى شدند و به خاطر آن كه جوياى خشنودى و طاعت تو بودند، آزارها ديدند و تكذيب شدند، ولى بر آن چه [از رنج و سختى و محنت كه ]در راه تو به آنان رسيد، شكيبايى كردند و آنها را به جان خريدند و در تمام آن چه كه بر سرشان آمد و مى آيد، تسليم (خواست) تو شدند.
بار خدايا! در فرج قائم آنان كه فرمان تو را برپا مى دارد، تعجيل فرما و او را يارى رسان و به واسطه او دينت را كه دستخوش تغيير و تبديل شده است، نصرت عطا فرما و به وسيله او آن چه را از دينت كه بعد از پيامبر تو نابود و تحريف گشته، تجديد فرما.
بارخدايا! بر محمّد و آل محمّد درود فرست و نيز بر او كه چراغ راهنماى تو در ميان بندگان توست، همو كه به اذن تو به سوى تو دعوت مى كند و فرمان تو را بر پا مى دارد و پيام رسول تو را، كه بر او و خاندانش سلام باد، مى رساند.
بارخدايا، آن گاه كه او را آشكار ساختى، وعده اى را كه به او داده اى به كار بند و يارانش را به سوى او روان كن و ياريش رسان و يارانش را نيرو ده و او را به بهترين آرزويش برسان و خواسته اش را برآور و به واسطه او، محمّد و اهل بيتش را كه بعد از پيامبرت آن بلاها و ستمها بر سرشان آمد، قدرتى تازه بخش، همانان كه دستخوش كشتار و طرد و آوارگى و رعب و وحشت و ناامنى شدند و به خاطر آن كه جوياى خشنودى و طاعت تو بودند، آزارها ديدند و تكذيب شدند، ولى بر آن چه [از رنج و سختى و محنت كه ]در راه تو به آنان رسيد، شكيبايى كردند و آنها را به جان خريدند و در تمام آن چه كه بر سرشان آمد و مى آيد، تسليم (خواست) تو شدند.
بار خدايا! در فرج قائم آنان كه فرمان تو را برپا مى دارد، تعجيل فرما و او را يارى رسان و به واسطه او دينت را كه دستخوش تغيير و تبديل شده است، نصرت عطا فرما و به وسيله او آن چه را از دينت كه بعد از پيامبر تو نابود و تحريف گشته، تجديد فرما.
نمایش منبع
أبُو الصَّلتِ عَبدُ السَّلامِ بنُ صالِحٍ الهَرَوِيُّ : سَمِعتُ الرِّضا عليه السلاميَقولُ : وَاللّه ِ ، ما مِنّا إلاّ مَقتولٌ شَهيدٌ ، فَقيلَ لَهُ : فَمَن يَقتُلُكَ يَا بنَ رَسولِ اللّه ِ ؟ قالَ : شَرُّ خَلقِ اللّه ِ في زَماني ، يَقتُلُني بِالسَّمِّ ثُمَّ يَدفُنُني في دارٍ مُضَيَّقَةٍ وبِلادِ غُربَةٍ .
اباصلت عبدالسلام بن صالح هروى: از حضرت رضا عليه السلامشنيدم كه مى فرمايد: به خدا سوگند هيچ فردى از ما نيست مگر اين كه كشته و شهيد مى شود. عرض شد: يابن رسول اللّه ! چه كسى شما را خواهد كشت؟ فرمود: بدترين خلق خدا در زمان من. او مرا با زهر مى كشد و سپس در خانه اى محقّر و سرزمين غربت، به خاك مى سپارد.
نمایش منبع
الإمام الرضا عليه السلام : الحَمدُ للّه ِِ الَّذي حَفِظَ مِنّا ما ضَيَّعَ النّاسُ ، ورَفَعَ مِنّا ما وَضَعوهُ ، حَتّى لَقَد لُعِنّا عَلى مَنابِرِ الكُفرِ ثَمانينَ عامًا ، وكُتِمَت فَضائِلُنا ، وبُذِلَتِ الأَموالُ في الكَذِبِ عَلَينا ، وَاللّه ُ تَعالى يَأبى لَنا إلاّ أن يُعلِيَ ذِكرَنا ، ويُبَيِّنَ فَضلَنا . وَاللّه ِ ، ما هذا بِنا وإنَّما هُوَ بِرَسولِ اللّه ِ صلي الله عليه و آله وقَرابَتِنا مِنهُ ، حَتّى صارَ أمرُنا وما نَروي عَنهُ أنَّهُ سَيَكونُ بَعدَنا مِن أعظَمِ آياتِهِ ودَلالاتِ نُبُوَّتِهِ .
امام رضا عليه السلام: سپاس و ستايش خدايى را كه آن چه را مردم نسبت به ما تباه كردند، او حفظ كرد و آن چه را آنان نسبت به ما پست كردند، او رفعت بخشيد، تا جايى كه ما هشتاد سال بر روى منبرهاى كفر لعنت شديم و فضايل ما كتمان گرديد و در راه دروغ بستن به ما، پولها خرج شد، اما خداوند متعال براى ما جز اين نخواست كه نام ما را بلند آوازه گرداند و فضيلت ما را آشكار سازد. به خدا قسم؛ اين نه به خاطر شخص ما، بلكه به واسطه وجود رسول خدا صلي الله عليه و آله و خويشاوندى ما با اوست، تا جايى كه قضيّه ما و آن چه از او روايت مى كنيم، به زودى پس از ما، از بزرگترين آيات و نشانه هاى نبوت او خواهد شد.
نمایش منبع
الإمام العسكريّ عليه السلام : قَد وَضَعَ بَنو اُمَيَّةَ وبَنُو العَبّاسِ سُيوفَهُم عَلَينا لِعِلَّتَينِ ، إحداهُما: أنَّهُم كانوا يَعلَمونَ أنَّهُ لَيسَ لَهُم فِي الخِلافَةِ حَقٌّ ، فَيَخافونَ مِنِ ادِّعائِنا إيّاها وتَستَقِرُّ في مَركَزِها . وثانيهِما : أنَّهُم قَد وَقَفوا مِنَ الأَخبارِ المُتَواتِرَةِ عَلى أنَّ زَوالَ مُلكِ الجَبابِرَةِ وَالظَّلَمَةِ عَلى يَدِ القائِمِ مِنّا ، وكانوا لا يَشُكّونَ أنَّهُم مِنَ الجَبابِرَةِ وَالظَّلَمَةِ، فَسَعَوا في قَتلِ أهلِ بَيتِ رَسولِ اللّه ِ صلي الله عليه و آله وإبادَةِ نَسلِهِ ، طَمَعًا مِنهُم فِي الوُصولِ إلى مَنعِ تَوَلُّدِ القائِمِ عَجَّلَ اللّه ُ فَرَجَهُ ، أو قَتلِهِ ، فَأَبَى اللّه ُ أن يَكشِفَ أمرَهُ لِواحِدٍ مِنهُم ، إلاّ أن يُتِمَّ نورَهُ ولَو كَرِهَ الكافِرونَ .
امام عسكرى عليه السلام: بنى اميّه و بنى عباس به دو دليل به قتل و كشتار ما پرداختند: يكى اين كه: آنها خود مى دانستند كه خلافت، حقّ آنان نيست، لذا مى ترسيدند كه ما ادعاى خلافت كنيم و خلافت در جايگاه [اصلى ]خود استقرار يابد. دوم اين كه: آنها، از طريق اخبار متواتر فهميده بودند كه حكومت جباران و ستمگران به دست قائم ما نابود خواهد شد و از طرفى در اين كه آنان از جباران و ستمگران هستند، شكّ نداشتند. از اين رو، در كشتار اهل بيت رسول خدا صلي الله عليه و آله و نابود كردن نسل او كوشيدند تا بلكه با اين كار، مانع تولد قائم عجل اللّه تعالى فرجه شوند يا او را به قتل رسانده باشند.
اما خداوند نخواست كه قضيّه او [قائم] حتى براى يك نفر از ايشان (خلفاى اموى و عباسى) معلوم شود تا آن گاه كه نور خويش را كامل گرداند، هرچند كافران خوش نداشته باشند.
نمایش منبع
في دُعاءِ النُّدبَةِ : فَقُتِلَ مَن قُتِلَ ، وسُبِيَ مَن سُبِيَ ، وجَرَى القَضاءُ لَهُم بِما يُرجى لَهُ حُسنَ المَثوبَةِ . . . فَعَلَى الأَطائِبِ مِن أهلِ بَيتِ مُحَمَّدٍ وعَلِيٍّ صَلَّى اللّه ُ عَلَيهِما وآلِهِما فَليَبكِ الباكونَ ، وإيّاهُم فَليَندُبِ النّادِبونَ ، ولِمِثلِهِم فَلتَذرِفِ الدُّموعُ ، وَليَصرُخِ الصّارِخونَ ، ويَعِجَّ العاجّونَ ؛ أينَ الحَسَنُ ؟ أينَ الحُسَينُ ؟ أينَ أبناءُ الحُسَينِ ؟ صالِحٌ بَعدَ صالِحٍ ، وصادِقٌ بَعدَ صادِقٍ . أينَ السَّبيلُ بَعدَ السَّبيلِ ؟ أينَ الخِيَرَةُ بَعدَ الخِيَرَةِ ؟ أينَ الشُّموسُ الطّالِعَةُ ؟ أينَ الأَقمارُ المُنيرَةُ ؟ أينَ الأَنجُمُ الزّاهِرَةُ ؟ أينَ أعلامُ الدّينِ وقَواعِدُ العِلمِ ؟
در دعاى ندبه: پس كشته شد، آن كه كشته شد و به اسيرى رفت، آن كه به اسيرى رفت و قضاى الهى بر آنان چنان رفت كه اميد نيك فرجامى آن مى رود. پس بر پاكان اهل بيت پيامبر و على، درود خدا بر آن دو ـ بايد كه گريه كنندگان گريه كنند و ندبه گران، بر آنان ندبه و فغان كنند و براى همچون ايشان، بايد اشك از ديدگان ببارند و ناله و زارى و ضجّه و شيون از دل برآرند. (خداوندا) كجاست حسن؟ كجاست حسين؟ كجايند فرزندان حسين؟ آن شايستگان و راستگويانى كه پس از يكديگر آمدند؟ كجايند آن راهها (ى هدايت) كه در پى هم آمدند و رفتند؟ كجايند آن برگزيدگان كه يكى از پى ديگرى آمدند؟ كجايند آن خورشيدهاى درخشان؟ كجايند آن ماههاى تابناك؟ كجايند آن ستارگان فروزان؟ كجايند آن نشانه هاى دين و اركان علم و معرفت؟
نمایش منبع
- رسول خدا صلی الله علیه و آله 11014 حدیث
- فاطمه زهرا سلام الله علیها 90 حدیث
- امیرالمؤمنین علی علیه السلام 17430 حدیث
- امام حسن علیه السلام 332 حدیث
- امام حسین علیه السلام 321 حدیث
- امام سجاد علیه السلام 880 حدیث
- امام باقر علیه السلام 1811 حدیث
- امام صادق علیه السلام 6388 حدیث
- امام کاظم علیه السلام 664 حدیث
- امام رضا علیه السلام 773 حدیث
- امام جواد علیه السلام 166 حدیث
- امام هادی علیه السلام 188 حدیث
- امام حسن عسکری علیه السلام 233 حدیث
- امام مهدی علیه السلام 82 حدیث
- حضرت عیسی علیه السلام 245 حدیث
- حضرت موسی علیه السلام 32 حدیث
- لقمان حکیم علیه السلام 94 حدیث
- خضر نبی علیه السلام 14 حدیث
- قدسی (احادیث قدسی) 43 حدیث
- حضرت آدم علیه السلام 4 حدیث
- حضرت یوسف علیه السلام 3 حدیث
- حضرت ابراهیم علیه السلام 3 حدیث
- حضرت سلیمان علیه السلام 9 حدیث
- حضرت داوود علیه السلام 21 حدیث
- حضرت عزیر علیه السلام 1 حدیث
- حضرت ادریس علیه السلام 3 حدیث
- حضرت یحیی علیه السلام 8 حدیث
تــعــداد كــتــابــهــا : 111
تــعــداد احــاديــث : 45456
تــعــداد تــصــاویــر : 3838
تــعــداد حــدیــث روز : 685