حديث و آيات:
فصل پنجم : ستمهاى رفته بر اهل بيت عليهم...
المُنذِرُ بنُ جَعفَرٍ العَبدِيُّ عَن أبيهِ قالَ : خَرَجتُ أنَا وَالحَسَنُ وعَلِيٌّ اِبنا صالِحِ ابنِ حَيٍّ وعَبدُ رَبِّهِ بنُ عَلقَمَةَ وجَنابُ بنُ نِسطاسٍ مَعَ عيسَى بنِ زَيدٍ حُجّاجًا بَعدَ مَقتَلِ إبراهيمَ ، وعيسى بَينَنا يَستُرُ نَفسَهُ في زِيِّ الجَمّالينَ ، فَاجتَمَعنا بِمَكَّةَ ذاتَ لَيلَةٍ فِي المَسجِدِ الحَرامِ ، فَجَعَلَ عيسَى بنُ زَيدٍ وَالحَسَنُ بنُ صالِحٍ يَتَذاكَرانِ أشياءَ مِنَ السّيرَةِ ، فَاختَلَفَ هُوَ وعيسى في مَسأَلَةٍ مِنها ، فَلَمّا كانَ مِنَ الغَدِ دَخَلَ عَلَينا عَبدُ رَبِّهِ بنُ عَلقَمَةَ فَقالَ : قَدِمَ عَلَيكُمُ الشِّفاءُ فيمَا اختَلَفتُم فيهِ ، هذا سُفيانُ الثَّورِيُّ قَد قَدِمَ .
فَقاموا بِأَجمَعِهِم فَخَرَجوا إلَيهِ ، فَجاؤوهُ وهُوَ فِي المَسجِدِ جالِسٌ ، فَسَلَّموا عَلَيهِ ، ثُمَّ سَأَلَهُ عيسَى بنُ زَيدٍ عَن تِلكَ المَسأَلَةِ ، فَقالَ : هذِهِ مَسأَلَةٌ لا أقدِرُ عَلَى الجَوابِ عَنها؛ لِأَنَّ فيها شَيئًا عَلَى السُّلطانِ ، فَقالَ لَهُ الحَسَنُ : إنَّهُ عيسَى بنُ زَيدٍ ، فَنَظَرَ إلى جَنابِ بنِ نِسطاسٍ مُستَثبِتًا ، فَقالَ لَهُ جَنابٌ : نَعَم ، هُوَ عيسَى بنُ زَيدٍ . فَوَثَبَ سُفيانُ فَجَلَسَ بَينَ يَدَي عيسى وعانَقَهُ وبَكى بُكاءً شَديدًا وَاعتَذَرَ إلَيهِ مِمّا خاطَبَهُ بِهِ مِنَ الرَّدِّ ، ثُمَّ أجابَهُ عَنِ المَسأَلَةِ وهُوَ يَبكي . وأقبَلَ عَلَينا فَقالَ : إنَّ حُبَّ بَني فاطِمَةَ وَالجَزَعَ لَهُم مِمّا هُم عَلَيهِ مِنَ الخَوفِ وَالقَتلِ وَالتَّطريدِ لَيُبكي مَن في قَلبِهِ شَيءٌ مِنَ الإِيمانِ . ثُمَّ قالَ لِعيسى : قُم بِأَبي أنتَ فَأَخفِ شَخصَكَ لا يُصِبكَ مِن هؤُلاءِ شَيءٌ نَخافُهُ . فَقُمنا فَتَفَرَّقنا .
منذر بن جعفر عبدى از پدرش نقل مى كند كه گفت: بعد از كشته شدن ابراهيم، من و حسن و على، فرزندان صالح بن حىّ و عبد ربّه بن علقمه و جَناب بن نسطاس با عيسى بن زيد به حج رفتيم. عيسى براى آن كه شناخته نشود در بين ما خود را به هيأت ساربانان درآورده بود. شبى در مسجدالحرام دور هم جمع شديم و باب گفتگو درباره مطالبى از سيره (رسول خدا) ميان عيسى بن زيد و حسن بن صالح باز شد و او و عيسى پيرامون يكى از مسائل آن اختلاف نظر پيدا كردند . فرداى آن روز عبد ربّه بن علقمه نزد ما آمد و گفت: موضوع مورد اختلاف شما حل شد، اين سفيان ثورى است آمده است.
همگى برخاستند و نزد سفيان كه در مسجد نشسته بود رفتند و به او سلام كردند. عيسى بن زيد درباره آن مسأله از سفيان سؤال كرد. سفيان گفت: اين سؤالى است كه من نمى توانم جوابش را بدهم؛ چون به حكومت برخورد مى كند. حسن گفت: اين عيسى بن زيد است. سفيان براى گرفتن تأييد به جَناب بن نسطاس نگاه كرد. جناب گفت: آرى، او عيسى بن زيد است. سفيان از جا پريد و رو به روى عيسى نشست و با او معانقه كرد و به شدت گريست و از جواب ردّى كه به او داده بود، پوزش خواست؛ سپس در همان حال كه مى گريست جواب سؤال او را داد و آن گاه رو به ما كرد و گفت: علاقه به فرزندان فاطمه وناراحتى از رعب ووحشت وكشتار و آوارگيى كه بر سر آنان آمده است، هر كس را كه ذره اى ايمان در قلبش باشد، به گريه مى اندازد. سپس به عيسى گفت: پدرم فدايت باد، برخيز و خودت را مخفى كن تا از اينها گزندى به تو نرسد. ما برخاستيم و پراكنده شديم.