نهج البلاغة عن ابن عبّاس : دَخَلتُ عَلى أميرِ المُؤمِنين عليه السلام بِذي قارٍ وهُوَ يَخصِفُ نَعلَهُ ، فَقالَ لي : ما قيمَةُ هذَا النَّعلِ؟ فَقُلتُ : لا قيمَةَ لَها! فَقالَ عليه السلام : وَاللّه ِ لَهِيَ أحَبُّ إلَيَّ مِن إمرَتِكُم ، إلاّ أن اُقيمَ حَقّا أو أدفَعَ باطِلاً .
نهج البلاغة ـ به نقل از ابن عبّاس ـ : در ذى قار ، بر امير مؤمنان عليه السلام در آمدم كه مشغول وصله كردن كفش خويش بود. به من فرمود: «اين كفش ، چند مى ارزد؟» .
گفتم: ارزشى ندارد!
فرمود: «به خدا سوگند كه اين كفش در نزد من ، محبوب تر از فرمان روايى بر شماست ، مگر آن كه حقّى را به پا دارم ، يا باطلى را از ميان بردارم».
الإرشاد : لَمّا تَوَجَّهَ أميرُ المُؤمِنين عليه السلام إلَى البَصرَة نَزَلَ الرَّبَذَة ، فَلَقِيَهُ بِها آخِرُ الحاجِّ فَاجتَمَعوا لِيَسمَعوا مِن كَلامِهِ وهُوَ في خِبائِهِ .
قالَ ابنُ عَبّاس : فَأَتَيتُهُ فَوَجَدتُهُ يَخصِفُ نَعلاً ، فَقُلتُ لَهُ : نَحنُ إلى أن تُصلِحَ أمرَنا أحوَجُ مِنّا إلى ما تَصنَعُ! فَلَم يُكَلِّمني حَتّى فَرَغَ مِن نَعلِهِ ، ثُمَّ ضَمَّها إلى صاحِبَتِها ، ثُمَّ قالَ لي : قَوِّمها ، قُلتُ : لَيسَ لَها قيمَةٌ! قالَ : عَلى ذاكَ ، قُلتُ : كَسرُ دِرهَمٍ ، قالَ : وَاللّه ِ ، لَهُما أحَبُّ إلَيَّ مِن أمرِكُم هذا ! إلاّ أن اُقيمَ حَقّا أو أدفَعَ باطِلاً .
الإرشاد: چون امير مؤمنان عليه السلام ره سپار بصره شد، در رَبَذه فرود آمد. در آن جا آخرين گروه حاجيان به ديدار امام عليه السلام آمدند و در خيمه ايشان جمع شدند تا از سخنان ايشان چيزى بشنوند.
ابن عبّاس مى گويد: من نزد امام عليه السلام آمدم و ديدم لنگه كفشى را مى دوزد . گفتم: پرداختن به اصلاح كار ما ، لازم تر از اين كارى است كه مى كنيد!
امام عليه السلام به من چيزى نگفت ، تا آن كه كفشش را وصله كرد و آن را كنار لنگه ديگرش گذاشت و آن گاه فرمود: «اين را قيمت بگذار».
گفتم: قيمتى ندارد!
فرمود: «يك چيزى بگو!».
گفتم: دِرهمِ شكسته اى [ ، اگر بيرزد] .
فرمود: «به خدا سوگند كه اين جفت كفش ، در نزد من ، محبوب تر از اين فرمان روايى بر شماست ، مگر آن كه حقّى را به پا دارم ، يا باطلى را از ميان بردارم».