اِبنُ شَهرَآشوبَ فِي المَناقِبِ ـ في أحوالِ الإمامِ عَلِيٍّ عليه السلام ـ : رُوِيَ أ نَّهُ قالَ عليه السلاملاِبنَةِ يَزدَجِردَ : مَا اسمُكِ ؟ قالَت : جَهان بانويَه فَقالَ : بَل شَهر بانويَه ، وأجابَها بِالعَجَمِيَّةِ .
ابن شهر آشوب در مناقب ـ در احوال امام على عليه السلام ـ : روايت شده است كه امام عليه السلام از دختر يزدگرد پرسيد: نامت چيست؟ گفت: جهان بانويه. حضرت عليه السلامبه فارسى فرمود: بلكه شهربانويه.
سَماعَةُ بنُ مِهرانَ ، عَن شَيخٍ مِن أصحابِنا ، عَن أبي جَعفَرٍ عليه السلام : جِئنا نُريدُ الدُّخولَ عَلَيهِ ، فَلَمّا صِرنا فِي الدِّهليزِ سَمِعنا قِراءَةً سُريانِيَّةً بِصَوتٍ حَزينٍ يَقرَأُ ويَبكي حَتّى أبكى بَعضَنا .
سماعة بن مهران به نقل از شيخى از اصحاب ما به نقل از امام باقر عليه السلامگفت: آمديم تا خدمت حضرت عليه السلام برسيم. چون به دالان رسيدم خواندنى را با صداى حزين و غمگنى به زبان سريانى شنيديم كه حضرت عليه السلام چيزى را مى خواند و مى گريست تا جايى كه برخى از ما نيز گريستند.
موسَى بنُ أكيلٍ النُّمَيرِيُّ : جِئنا إلى بابِ دارِ أبي جَعفَرٍ عليه السلامنَستَأذِنُ عَلَيهِ ، فَسَمِعنا صَوتًا حَزينًا يَقرَأُ بِالعِبرانِيَّةِ ، فَدَخَلنا عَلَيهِ وسَأَلنا عَن قارِئِهِ فَقالَ : ذَكَرتُ مُناجاةَ إيلِيا فَبَكَيتُ مِن ذلِكَ .
موسى بن الكيل نميرى: به درِ خانه امام باقر عليه السلام آمديم تا اذن دخول بگيريم. در اين هنگام صداى حزينى را شنيديم كه به عبرانى مى خواند، پس بر ايشان وارد شديم و از صاحب اين صدا پرسش كرديم. حضرت عليه السلامفرمود: مناجات ايليا را به ياد آوردم و از آن به گريه افتادم.
أحمَدُ بنُ قابوسَ عَن أبيهِ عَن أبي عَبدِاللّه ِ عليه السلام : دَخَلَ عَلَيهِ قَومٌ مِن أهلِ خُراسانَ ، فَقالَ ـ ابتِداءً قَبلَ أن يُسأَلَ ـ : مَن جَمَعَ مالاً يَحرُسُهُ عَذَّبَهُ اللّه ُ عَلى مِقدارِهِ ، فَقالوا لَهُ ـ بِالفارِسِيَّةِ ـ : لا نَفهَمُ بِالعَرَبِيَّةِ ، فَقالَ لَهُم : هر كه درم اندوزد جزايش دوزخ باشد .
احمد بن قابوس به نقل از پدرش به نقل از امام صادق عليه السلاممى گويد: گروهى از مردم خراسان بر حضرت عليه السلام وارد شدند. پيش از اين كه آنها چيزى بپرسند، حضرت عليه السلام فرمود: هر كس مالى جمع كند و آن را نگه دارد خداوند به همان مقدار كيفرش كند. آنها به فارسى گفتند: ما عربى نمى فهميم. امام عليه السلام به زبان فارسى فرمود: «هر كه درم اندوزد جزايش دوزخ باشد».
أبوبَصيرٍ : قُلتُ لِأَبِي الحَسَنِ عليه السلام : جُعِلتُ فِداكَ ، بِمَ يُعرَفُ الإِمامُ ؟ فَقالَ :
بِخِصالٍ : أمّا أوَّلُها فَإِنَّهُ بِشَيءٍ قَد تَقَدَّمَ مِن أبيهِ فيهِ بِإِشارَةٍ إلَيهِ لِتَكونَ عَلَيهِم حُجَّةً ، ويُسأَلُ فَيُجيبُ ، وإن سُكِتَ عَنهُ ابتَدَأَ ، ويُخبِرُ بِما في غَدٍ ، ويُكَلِّمُ النّاسَ بِكُلِّ لِسانٍ . ثُمَّ قالَ لي : يا أبا مُحَمَّدٍ ، اُعطيكَ عَلامَةً قَبلَ أن تَقومَ ، فَلَم ألبَث أن دَخَلَ عَلَينا رَجُلٌ من أهِل خُراسانَ ، فَكَلَّمَهُ الخُراسانِيُّ بِالعَرَبِيَّةِ فَأَجابَهُ أبُو الحَسَنِ عليه السلامبِالفارِسيَّةِ ، فَقالَ لَهُ الخُراسانِيُّ : واللّه ِ ، جُعِلتُ فِداكَ ما مَنَعَني أن اُكَلِّمَكَ بِالخُراسانِيَّةِ غَيرُ أنّي ظَنَنتُ أنَّكَ لاتُحسِنُها ، فَقالَ : سُبحانَ اللّه ِ ! إذا كُنتُ لا اُحسِنُ اُجيبُكَ فَما فَضلي عَلَيكَ ؟ ثُمَّ قالَ لي : يا أبا مُحَمَّدٍ ، إنَّ الإِمامَ لا يَخفى عَلَيهِ كَلامُ أحَدٍ مِنَ النّاسِ ولا طَيرٍ ولا بَهيمَةٍ ولا شَيءٍ فيهِ الرّوحُ ، فَمَن لَم يَكُن هذِهِ الخِصالُ فيهِ فَلَيسَ هُوَ بِإِمام .
ابو بصير: به امام كاظم عليه السلام عرض كردم: فدايت گردم، امام چگونه شناخته مى شود؟ فرمود: با ويژگى هايى. نخستين آنها اين است كه پيشتر در موردى از پدر او اشاره اى به او شده تا همين اشاره بر مردم، حجّت باشد، از او مى پرسند و او پاسخ مى دهد و اگر در موردى خاموشى ورزند او سخن مى آغازد (و پاسخ سؤالى را كه در ذهن داشته اند مى دهد) و خبر از فردا مى دهد و با مردم با هر زبانى سخن مى گويد. سپس به من فرمود: اى ابا محمّد! پيش از آن كه بلند شوى نشانه اى را به آگاهى تو مى رسانم. طولى نكشيد كه مردى از اهالى خراسان بر ما وارد شد. او با امام با زبان عربى سخن گفت و امام به فارسى پاسخ او را داد. مرد خراسانى به امام عرض كرد: قربانت گردم، به خدا سوگند، آن چه مانع از اين شد كه با تو به زبان خراسانى سخن بگويم اين بود كه گمان مى كردم تو زبان خراسانى را نيكو نمى دانى. امام عليه السلامفرمود: سبحان اللّه ! اگر من نمى توانستم به خوبى پاسخ تو را دهم ديگر فضل من بر تو در چه بود؟ سپس به من فرمود: اى ابا محمّد! سخن هيچ يك از مردم، يا پرنده يا چرنده و نه هيچ جاندارى بر امام پوشيده نيست. هر كه اين ويژگى ها را نداشته باشد امام نيست.
أبُو الصَّلتِ الهَرَوِيُّ : كانَ الرِّضا عليه السلاميُكَلِّمُ النّاسَ بِلُغاتِهِم ، وكانَ واللّه ِ أفصَحَ النّاسِ وأعلَمَهُم بِكُلِّ لِسانٍ ولُغَةٍ ، فَقُلتُ لَهُ يَومًا : يَابنَ رَسولِ اللّه ِ ، إنّي لَأَعجَبُ مِن مَعرِفَتِكَ بِهذِهِ اللُّغاتِ عَلَى اختِلافِها ! فَقالَ : يا أبَا الصَّلتِ ، أنَا حُجَّةُ اللّه ِ عَلى خَلقِهِ ، وما كانَ اللّه ُ لِيَتَّخِذَ حُجَّةً عَلى قَومٍ وهُو لا يَعرِفُ لُغاتِهِم، أوَما بَلَغَكَ قَولُ أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام : اُوتينا فَصلَ الخِطابِ ؟! فَهَل فَصلُ الخِطابِ إلاّ مَعرِفَةُ اللُّغاتِ ؟ !
ابو الصّلت هروى: امام رضا عليه السلام به زبانهاى مختلف مردم سخن مى گفت و به خدا سوگند در هر زبان و گويشى فصيحترين و داناترين مردم بود. روزى به ايشان عرض كردم: اى فرزند رسول اللّه ! من از آشنايى شما به اين زبانهاى گونه گون تعجّب مى كنم! امام عليه السلام فرمود: اى ابا صلت! من حجّت خدايم بر خلق او و خداوند حجّتى را بر مردم نمى گيرد كه زبانهاى ايشان را نداند. آيا اين سخن اميرالمؤمنين عليه السلام به تو نرسيده كه: به ما سخن انجامين و فصل الخطاب داده شده است؟! و آيا فصل الخطاب، چيزى جز دانستن زبانهاست؟
أبو هاشِمٍ الجَعفَرِيُّ : كُنتُ بِالمَدينَةِ حينَ مَرَّ بِها بُغاءٌ أيّامَ الواثِقِ في طَلَبِ الأَعرابِ ، فَقالَ أبُو الحَسَنِ عليه السلام : اُخرجوا بِنا حَتّى نَنظُرَ إلى تَعبِيَةِ هذَا التُّركِيِّ ، فَخَرَجنا فَوَقَفنا ، فَمَرَّت بِنا تَعبِيَتُهُ ، فَمَرَّ بِنا تُركِيٌّ فَكَلَّمَهُ أبُو الحَسَنِ عليه السلامبِالتُّركِيَّةِ ، فَنَزَلَ عَن فَرَسِهِ فَقَبَّلَ حافِرَ دابَّتِهِ . قالَ : فَحَلَّفتُ التُّركِيَّ وقُلتُ لَهُ : ما قالَ لَكَ الرَّجُلُ ؟ قالَ : هذا نَبِيٌّ ؟ قُلتُ : لَيسَ هذا بِنَبِيٍّ ، قالَ :
دَعاني بِاسمٍ سُمّيتُ بِهِ في صِغَري في بِلادِ التُّركِ ما عَلِمَهُ أحَدٌ إلَى السّاعَةِ .
ابو هاشم جعفرى: هنگامى كه بغا در جستجوى باديه نشينان، در روزگار واثق از مدينه عبور كرد من در مدينه حضور داشتم. امام ابو الحسن عليه السلامفرمود: برويم تا آرايش جنگى اين ترك را ببينيم. ما نيز رفتيم و به نظاره ايستاديم و لشكر او از جلوى ما رژه رفت. در اين هنگام تركى از جلوى ما گذشت و ابو الحسن عليه السلام با تركى با او سخن گفت. او از اسبش فرود آمد و سم مركب امام را بوسيد. ابو هاشم مى گويد: آن ترك را سوگند دادم و به او گفتم: اين مرد به تو چه گفت؟ او پاسخ داد: آيا اين مرد پيامبر است؟ گفتم: نه او پيامبر نيست. او گفت: اين مرد مرا به اسمى خواند كه در كودكى در سرزمين تركها با آن اسم مرا مى خواندند و تا اين ساعت هيچ كس از آن آگاهى نداشت.
عَلِيُّ بنُ مَهزِيارَ ـ في صِفَةِ الهادي عليه السلام ـ : دَخَلتُ عَلَيهِ فَابتَدَأَني وكَلَّمَني بِالفارِسِيَّةِ .
على بن مهزيار ـ در توصيف امام هادى ـ : بر حضرت وارد شدم و امام بدون مقدّمه سخن آغازيد و به زبان فارسى با من سخن گفت.
عَلِيُّ بنُ مَهزِيارَ : أرسَلتُ إلى أبِي الحَسَنِ الثّالِثِ عليه السلام غُلامي ـ وكانَ صِقلابِيًّا ـ فَرَجَعَ الغُلامُ إلَيَّ مُتَعَجِّبًا ، فَقُلتُ لَهُ : ما لَكَ يا بُنَيَّ ؟ قالَ : وكَيفَ لا أتَعَجَّبُ ؟! ما زالَ يُكَلِّمُني بِالصِّقلابِيَّةِ كَأَنَّهُ واحِدٌ مِنّا ، فَظَنَنتُ أنَّهُ إنَّما أرادَ بِهذَا اللِّسانِ كي لا يَسمَعَ بَعضُ الغِلمانِ ما دارَ بَينَهُم .
على بن مهزيار: غلامم را كه از اسلاوها بود به سوى امام هادى عليه السلام فرستادم. غلام با تعجّب به سوى من بازگشت. به او گفتم: فرزندم! چه شده است؟ گفت: چگونه تعجّب نكنم؟! او چنان به اسلاوى با من سخن مى گفت كه گويى يكى از ماست و من گمان بردم كه حضرت عليه السلام با سخن گفتن به اين زبان مى خواسته است بعضى از غلامان، گفتگوى آنان را نفهمند.
أبو حَمزَةَ نَصيرٌ الخادِمُ : سَمِعتُ أبا مُحَمَّدٍ [العَسكَرِيَّ عليه السلام] غَيرَ مَرَّةٍ يُكَلِّمُ غِلمانَهُ بِلُغاتِهِم : تُركٍ ورومٍ وصَقالِبَةَ ، فَتَعَجَّبتُ مِن ذلِكَ وقُلتُ : هذا وُلِدَ بِالمَدينَةِ ولَم يَظهَر لِأَحَدٍ حَتّى مَضى أبُو الحَسَنِ عليه السلام ولا رَآهُ أحَدٌ ، فَكَيفَ هذا ؟ اُحَدِّثُ نَفسي بِذلِكَ ، فَأَقبَلَ عَلَيَّ فَقالَ : إنَّ اللّه َ تَبارَكَ وتَعالى بَيَّنَ حُجَّتَهُ مِن سائِرِ خَلقِهِ بِكُلِّ شَيءٍ ، ويُعطيهِ اللُّغاتِ ومَعرِفَةَ الأَنسابِ والآجالِ والحَوادِثِ ، ولَولا ذلِكَ لَم يَكُن بَينَ الحُجَّةِ والمَحجوجِ فَرقٌ .
ابو حمزه نصير خادم امام : بارها از امام عسكرى عليه السلام شنيدم كه با غلامهاى خود به زبانهاى ايشان اعم از تركى، رومى و اسلاوى سخن مى گويد. من شگفت زده شدم و گفتم: اين مرد در مدينه زاده شده است و تا رحلت ابو الحسن عليه السلامخود را ننموده است و هيچ كس او را نديده است، چگونه چنين چيزى ممكن است؟ با خود سخن مى گفتم كه حضرت عليه السلام سوى من آمد و فرمود: خداوند تبارك و تعالى حجّت خود را با همه چيز از ديگر خلايقش متمايز كرده است و آشنايى به زبانهاى گوناگون و نَسَبها و لحظات وفات و رويدادها را بدو بخشيده است و اگر چنين نمى بود ميان حجّت و كسى كه حجّت براى آنان تعيين شده است تفاوتى نبود.