حديث و آيات:
روا بودن جاسوسى در جنگها
السيرة النبوية لابن هشام عن حُذَيفةُ بنُ اليَمَانِ :و اللّه ِ لقد رأيتُنا معَ رسولِ اللّه صلى الله عليه و آله بالخَنْدقِ ، و صلّى رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله هُوِيّا مِن اللّيلِ ، ثُمّ التفتَ إلَينا فقالَ : مَن رجُلٌ يقومُ فيَنظُرُ لنا ما فَعلَ القومُ ثُمّ يَرجِعُ ـ يَشرُطُ لَهُ رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله الرَّجعةَ ـ أسألُ اللّه َ تعالى أنْ يكونَ رفيقي في الجنّةِ ؟ فما قامَ رجُلٌ مِن القَومِ، من شِدّةِ الخَوفِ و شِدّةِ الجُـوعِ و شِدّةِ البَرْدِ . فلَمّا لم يَقُمْ أحدٌ دَعاني رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله ، فلَم يَكُنْ لي بُدٌّ مِن القيامِ حين دَعاني، فقالَ : يا حُذيفةُ ، اذهَبْ فادخُلْ في القَومِ ، فانظُرْ ما ذا يَصنعونَ ، و لا
تُحْدِثَنَّ شيئا حتّى تأتيَنا . قالَ : فذَهَبتُ فدَخَلتُ في القَومِ و الرِّيحُ و جُنودُ اللّه ِ تَفعلُ بهِم ما تَفعلُ، لا تُقِرُّ لَهُم قِدْرا و لا نارا و لا بِناءً، فقامَ أبو سفيانَ فقالَ: يا معشرَ قُريشٍ، لِيَنْظُرِ امْرؤٌ مَن جَليسُهُ ! قالَ حذيفةُ: فأخَذْتُ بِيَدِ الرّجُلِ الّذي كانَ إلى جَنْبي، فقلتُ: مَن أنتَ؟ قالَ : فلانُ بنُ فلانُ . ثُمّ قالَ أبو سفيانَ : يا معشرَ قريشٍ ، إنَّكُم و اللّه ِ ما أصْبَحْتُم بدارِ مُقامٍ ، لقد هلَكَ الكُراعُ .
السيرة النبويّة لابن هشام ـ به نقل از حذيفة بن يمان ـ : به خدا سوگند ما با پيامبر خدا صلى الله عليه و آله در جنگ خندق بوديم و حضرت پاسى از شب را نماز گزارد و آن گاه رو به ما كرده فرمود: چه كسى حاضر است برود و ببيند اين قوم (دشمنان) چه مى كنند و خبرش را براى ما بياورد و پيامبر خدا براى او ضمانت برگشتن مى دهد و از خداوند هم مسئلت مى كنم كه در بهشت يار و همراه من باشد؟
از شدّت ترس و گرسنگى و سرما، هيچ كس از جاى خود بلند نشد و چون كسى برنخاست پيامبر خدا صلى الله عليه و آله مرا صدا زد، و من در اين هنگام چاره اى نديدم جز اين كه از جاى خود برخيزم. آن حضرت فرمود: اى حذيفه! به ميان آن جماعت برو و ببين چه مى كنند. دست به هيچ كارى نمى زنى تا نزد ما برگردى.
من به راه افتادم و به ميان آنان رفتم و ديدم باد و لشكر خدا با آنها چه كارها كرده است. نه ديگى برايشان بر جا گذاشته است و نه آتش و نه خيمه و نه سر پناهى. ابو سفيان برخاست و گفت: «اى گروه قريش! هر يك از شما مواظب باشد كه چه كسى پهلويش نشسته است».
من دست مردى را كه كنارم بود گرفتم و پرسيدم: تو كيستى؟ گفت: فلان پسر فلان. آن گاه ابو سفيان گفت: اى گروه قريش! به خدا قسم كه شما براى ماندن به اين جا نيامده ايد؛ اسبان و ستوران همه نابود شدند.