حديث و آيات:
زين العابدين
المناقب عن الأصمعي : كُنتُ بِالبادِيَةِ وإذا أ نَا بِشابٍّ مُنعَزِلٍ عَنهُم في أطمارٍ رِثَّةٍ وعَلَيهِ سيماءُ الهَيبَةِ ، فَقُلتُ : لَو شَكَوتَ إلى هؤُلاءِ حالَكَ لَأَصلَحوا بَعضَ شَأنِكَ فَأَنشَأَ يَقولُ :
لِباسي لِلدُّنيا التَّجَمُّلُ وَالصَّبرُ ولُبسي لِلاُخرَى البَشاشَةُ وَالبِشرُ
إذَا اعتَرَّني أمرٌ لَجَأتُ إلَى العُرا لِأَنّي مِنَ القَومِ الَّذينَ لَهُم فَخرُ
أ لَم تَرَ أنَّ العُرفَ قَد ماتَ أهلُهُ وأنَّ النَّدى وَالجودَ ضَمَّهُما قَبرُ
عَلَى العُرفِ وَالجودِ السَّلامُ فَما بَقِيَ مِنَ العُرفِ إلاَّ الرَّسمُ فِي النّاسِ وَالذِّكرُ
وقائِلَةً لَمّا رَأَتني مُسَهَّدا كَأَنَّ الحَشى مِنّي يَلذَعُهَا الجَمرُ
اُباطِن داءً لَو حَوى مِنكَ ظاهِرا لَقُلتُ الَّذي بي ضاقَ عَن وُسعِهِ الصَّدرُ
تَغَيَّرَ أحوالٌ وفَقدُ أحِبَّةٍ ومَوتُ ذَوِي الإِفضالِ قالَت كَذَا الدَّهرُ
فَتَعَرَّفتُهُ فإِذا هُوَ عَلِيُّ بنُ الحُسَينِ عليه السلام ، فَقُلتُ : أبى أن يَكونَ هذَا الفَرخُ إلاّ مِن ذلِكَ العُشِّ.
المناقب ابن شهرآشوب ـ به نقل از اصمعى ـ : در صحرا بودم . جوانى را ديدم كه از مردم ، كناره گرفته و جامه اى كهنه بر تن دارد ، ولى چهره اى باشكوه داشت . [به او] گفتم : اگر نيازت را به اين مردمان بگويى ، برخى از گرفتارى هايت را برطرف مى كنند .
سپس چنين سرود :
«جامه دنياى من آراستگى و بردبارى است /
و جامه آخرتم خوش رويى و چهره گشاد است .
هر گاه مشكلى بر من رو آورد ، به درگاه [او] پناه مى برم/
چرا كه من از خاندان صاحب فخرم .
مگر نمى بينى طرفداران نيكى از دنيا رفته اند /
و گور ، جود و سخاوت را در آغوش كشيده است؟
فاتحه جود و نيكى را بايد خواند /
و از آنها در ميان مردم ، جز اسم و رسم ، چيزى نمانده است» .
و گوينده اى چون مرا بيدار ديد
كه گويى پاره اتش ، درونم را مى سوزانَد ،
[گفت :] كدامين دردِ درون است كه [اگر به بيرون سرايت كند ، ]سرتاپاى تو را فرا مى گيرد؟
گفتم : آنچه از گسترش آن ، سينه به تنگ مى آيد :
دگرگونى زمانه و از دست دادن دوستان
و مرگ صاحبان فضيلت است . گفت : روزگار ، همين است» .
به جستجويش پرداختم و دانستم كه على بن حسين عليهماالسلام است . با خودم گفتم : اين جوجه ، جز از آن آشيان نباشد .